۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دل آشوبه...

خب لعنتی با اون چشمای مشکیت تو چشمایِ آدم زل میزنی به بهونه بازی فکری یاد دادن؛ بعد هی دستت می‌خوره به دستای من... من هی سرخ میشم تو هی از این ور گوشم به اونور گوشم میگی چکار کنم... باشه هر چی تو بگی... هر چی تو دلته اصن... فقط با اون صدات نخند بهم و اون چشاتو گرد نکن نگو با تو ام ! 

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶

خواهر دختری که پینگ پنگ تو گروه خونیش نبود! :||

بعد من وقتی می‌خوام فاصله میدون تا مدرسه رو طی کنم ضجه میزنم :|| خدایا منو گاو کن اگه همه جنس اینام‌. به یه حقارت خاصی تو خودم پی بردم اونجا که گفت مامانم عشق زندگیم بود؛ خون قورت می‌دادم تا داور نبینه و جایزه مدال طلا رو بگیرم تا مامانم خوشحال شه. اونجا که گفت مامانم قهر میکرد میگفت من اون خونه ای که تو براش کتک خوردی نمی‌خوام! ۷ سال پیش اون دلش پر ِغصه بود که باباش پشت شیشه فرودگاه نبود و من داشتم تو بغل بابام می‌خندیدم و بابام برام «نباتی ؛ نباتی ؛ تو دختر باباتی » میخوند. 

جا داره آدم شم‌.

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶

از استرس حرفم نمیاد

ننننیخیپینیپیجسدسخسدیخ :)

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۲ خرداد ۹۶

هی برقصااانُ برقصاانُ برقصانم

بِذا امتحانا تموم شه ، بجا حامد همایون و شجریان و چاوشی، میشینم همه آهنگ جدیدای لیتو و وانتونزُ اینا رو دان میکنم :| با کامپیوتر امنیت ندارم :|| 

- ۱۱ روز تا وصال :||

- :) گَند می ظَنم عین عِمطاهانُ میدونم :]

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۹۶

- هر وقت از چیزی متنفر بودم، قبلاً خیلی دوسش داشتم.

- رفتم از تو کشوی یخچالمون یه فلفل دلمه ای برداشتم، خوروپ خوروپ کامل خوردمش :) بعد مامانم میگه این از جمله توانایی های من در دوران کودکی بوده + اینکه می‌رفتم پیاز درسته خام برمیداشتم؛ گاز میزدم :| 

خیلی اوکی بودم کلا :)

- عررررررربده امتحان علوووووم :×××××

- هه هه حالم داره از قالب وبلاگم بهم میخوره هه هه :|| 

- تو دوران امتحانا ۲ تا رمانُ تموم کردم :||

- [۱۱ روز تا آزادی]

- { پُستِ قبلو بوخونید و عندرونِ چالش شرکت بُنُمایید :) }

- عرررررررررررربدههههههه ۱۰۰ تایی شدییییم دیش دیریدیدین دیش دیریدیدین D=

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۹۶

این #بدن-من و این صوبتا :)

- اولین بارِ اولین بارِ اولین باری که به بدنم دقت کردم چهار پنج سالم بود. اون موقع ها داداشم راهنمایی بود. و با مامانم داشتیم میرفتیم جلسه مدرسه ش، کارنامه شو بگیریم. یه اسباب بازی کوچولو که یه خرس خاکستری بود رو همراهم داشتم. یه شلوار کرم رنگ بافت پوشیده بودم، ازش متنفر بودم! توی جلسه، روی صندلی پلاستیکی های قرمز که نشسته بودیم و مدیر مدرسه داداشم داشت چرت و پرت می گفت، و منم حوصله م سررفته بود زل زده بودم به کف دستام. بعد کف دستامو نشون مامانم دادم. مامانم اصن توجهی به چرت و پرتای مسخره ای که من داشتم میگفتم نکرد و دستامو سفت گرفت و چسبوند به لباش و گفت " آخ الهی من قربون اون دستای کوچولوت بشم! "

بعد از اون باور کردم که دستام "کوچولو" ان و جوری قشنگن که مامان آدم بخواد براش ذوق کنه!

- اون موقع ها روی شکم دراز می کشیدم، آرنجمو روی فرش میذاشتم و نقاشی می کشیدم. بعد مامانم هی میگفت " آستین کوتاه نپوش، دستات زخم میشه رو فرش" . ولی من حوصله آستین بلند توی زمستون های گرم پایین شهرو نداشتم. و پشت بندش با لب و لوچه آویزوون با هزار زور سعی میکردم دستمو بچرخونم و آرنجمو ببینم و بابت ارنج قرمز و دون دون شده دستهام غصه بخورم.

- بزرگتر که شدم یه روز بطرز وحشتناکی با دوچرخه افتادم زمین و صورتم صاف رفت توی جدول و بینی نازنینم ناقص شد. اون موقع ها زیاد به شکل و شمایلش دقت نمیکردم.

- تا حدود کلاس اول موهام بلند و لخت و مشکی بود. شاید نزدیک دوهزارتا عکس ازشون داشته باشم. مامانم موهامو هر دفعه که میرفتیم شمال مدل پسرونه میزد. دو روز اول خوشگل بودم بعدش حالم از خودم بهم میخورد. موهام دیگه لخت نبود... فر و وز و زشت شده بود. خیلی به موهای دخترداییم حسرت میخوردم. موهامو دوست نداشتم و هیچوقت توی مدرسه مقنعه مو در نمی آوردم. 

- بزرگتر که شدم و سیزده چهارده سالم شد و رفتم توی یه سن منفور پر تنش. بینیم ضایه ضایه ضایه بود. ینی حالم ازش بهم میخورد. جوش ها هم عد میومدن کنار دماغم جا خوش میکردن و خلاصه شبیه عمو پورنگ میشدم :/ از حساسیت خودم، دوستامم حساس شده بودن و مدام مسخره م میکردن به شوخی! 

در حالیکه وقتی اینا رو به خانوادم میگفتم، میگفتن کجاش بده؟ خیلیم خوبه. 

و منم هی میگفتم بزرگ شدم عملش میکنم... مثل عمه...

اونام هی نچ نچ میکردن و حسرت میخوردن " عمه دماغش خیلی قشنگ بود . به صورتش میومد . خر بود عمل کرد " :/

- بعد کم کم حالم از انگشتای دست راستم بهم خورد... مخصوصا انگست احساساتم :/ چون وقتی مشقی چیزی مینوشتم مداد به اون تکیه داده میشد و کلا کنارش پلاسیده بود :/

- بعد دیگه حالم از انگشتای پاهام بهم خورد... اه اه دراز :/

- مدتی که گذشت و از اون حالت خارج شدم وقتی مقنعه مو در می آوردم همه مبهوت نگام میکردن و عربده میکشیدن موهای خودتههه؟ چه فر درشت و نازیه.

دیگه التماسم میکردن مقنعه مو در بیارم D:

بعد میگفتن انگشتای دستت خیلی خوشگلن... یکی هم میگفت انگشتای پات خوشگل و ظریف و کشیده ن...

بعد دوستم گفت خیلی خوشگلی... بینیت خیلی به صورتت میاد...

یکی دیگه میگفت ابروهات پیوسته ست خیلی بهت میاد.

یکی دیگه جیغ میکشید انگشت میکرد تو سوراخ لپم :/

خلاصه اینکه اگه نوجوونید و فکر میکنید زشتید، از من درس بگیرید که خیلیم بیوتیفولید :) با خودتون کنار بیاید که حداقل :)) 

#الهه-اعتماد-بنفش 

 همتون به چالش #بدن-من دعوتید :) 

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶

تو پریشانی محبوب منی // آندرومدا

بابا یک بار که از تراس زل زده بود به چراغ های شهر و داشت سیگار می کشید گفت یکی که دوستت ندارد را دوست نداشته باش. 
" یک بار بهم گفت من برای همیشه زندگی نمی کنم. بعد بوسیدم و گفت تا آخر عمرم دوست دارم. "
فهمیدم هرکجا که دیگر عمرش قد ندهد دوستم ندارد. هیچی نگفتم و تصمیم گرفتم بعد از مرگش دوستش نداشته باشم.
خیلی گذشت... به قول طاها کلی گذشت... کلی که گذشت، مُرد! یک بار گفتم "مُرده"، هیچ کس هیچی نگفت. گفتند عزادار است، هذیان می گوید. یک بار دیگر که گفتم "مُرده" گفتند داغش مانده بود روی دلش، گناه دارد، ولش کنید.
ولم نکردند. بار سوم که گفتم "مُرده" کوباندند دم گوشم... می بینی؟ این ها که مثل تو نیستند که وقتی آدم اشتباه می کند، نوک بینی آدم را بکشند و ببوسند .آنها می گفتند "فوت کرده"... اما یکی که فوت می کند، دیگر نفس نمی کشد، تنش سرد می شود، توی غسالخانه می شورندش، برایش قبر خالی می کنند، برایش کفن می پوشانند، برایش سنگ قبر می خرند، زیر تلی از خاک دفنش می کنند، اطرافیانش مشکی می پوشند، ضجه می زنند، خانه شان بوی حلوا می دهد... اما او هیچکدام از این ها نبود؛ فقط رفته بود؛ فقط مُرده بود و بابا می گفت هرکه دوستت ندارد را دوست نداشته باش.
یک بار که داشتم مثل تن لاکردارش، عکس ها و لباس هایش را زیر خاک دفن می کردم و از زور ضجه بیهوش شدم ، آمد به خوابم. احمقانه خندید و با ترحم زل زد به چشم های پوچم. دست کشید روی دست های گلی ام ، ناخن هایی که زیرشان خاکی و سیاه بود را بوسید و گفت " چیکار میکنی؟ "
چشم هایش...چشمهای لعنتی اش هنوز قشنگ بود... گفت " هنوزم دوست دارم. "
چشم هایم حالا پوچ نبودند، از ثانیه ای که او بوسیدشان. بابا گفت هرکه دوستت ندارد را دوست نداشته باش. 
باید کسی که آدم را دوست دارد، دوست داشت؟
دستم را گرفت، شقیقه ام را روی نبض دستش گذاشت و من کنار عکس های مدفونش خواب بودم. هیچ کس نبود تا فریاد بزنم و بگویم "مُردم" و او دم گوشم بکوبد و بگوید "فوت کردی".
نوشته #آندرومدا

اگر خوشتون اومد:

قبلی

و قبلیش

- عکس از کافه شعر -

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶

من رفتم گند زدم اومدم

یعنی خاک تو اون سرم ک نوشتم زرد آلو توی بهاره...

یعنی خاک تو اون سرم که تنیس روی میز رو نوشتم " تنیس علی المنضده" ...

من عربی 20 نشم اینا منو منقرض میکنن عرررررررررررررربدههههه

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶

فقر مطلق چشم هایت // آندرومدا

نمی دانستم از جان چشمهایم چه میخواهد... اما هر چه که میخواست آن را بد ربوده بود! 
بار اول که دیدمش ، بار اول که چشمهایش ، چشمهایم را ربود، ده سالم بود. عروسک موطلایی اش را گرفته بود به دست، و نوازشش میکرد. صندل های کوچک و نارنجی رنگش را از پا کند، عروسک را روی آلاچیق گذاشت...
فقط شش سالش بود؛ قدش کوتاه و جثه اش ریز بود؛ با تقلا از آلاچیق بالا رفت و عروسکش را روی پایش گذاشت و تاب و تاب تکان و تکان داد و برایش ترانه میخواند...
'' عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ...
رو رختخواب آبی مخمل خوابیده... 
عروسک من چشماتو وا کن...
هر وقت که شب شد؛
اون وقت لالا کن... "
بقیه اش را بلد نبود؛ هی یک چیزی سر هم میکرد... دست های سخت و مشت شده عروسک را ناز میکرد و پاهای کوچکش را تکان تکان میداد.
خندیدم و زل زدم به صورت معصومش... صدای خنده ام را شنید... نمیدانم چه تعبیرش کرد که با اخم و عصبانیت نگاهم کرد.
زل زدم به چشمهایش؛ نخواستم و نتوانستم درونشان را خوب بکاوم. آن وقت ها بچه بودم؛ بلد نبودم چشم ها را بخوانم. البته که جز خشم توی آن یک جفت گوی عسل، چیز دیگری هویدا نبود. فقط مسخ طرح چشمهایش شده بودم. 
بار دوم که چشم هایش جادویم کرد هجده سالم بود. او روی همان آلاچیق داشت "بابا لنگ دراز" میخواند. این بار برخلاف جادوی قبل، خودش روی آلاچیق چوبی دراز کشیده بود و پایش را تکان تکان میداد... به سمتش روی سنگ های کف باغ رفتم. با صدایی که به گوشش خورد با ترس نشست و با همان چشمهایش ، چشم چرخاند و تا مرا دید، سلام کوتاه و زمزمه واری کرد. 
آمدم برایش شیرین زبانی کنم:
دوست داری؟
چشمهای لعنتی اش را گرد کرد:
چیو؟
کاش میگفت کی؟ آن وقت همانجا از خوشی میزدم زیر گریه.
به رخ معصومش لبخند زدم و بغضم را قورت دادم:
جودی رو.
بار سوم که دیدمش نوزده سالش بود. داشت می خندید و چمدانش را روی سنگ های سفید باغ می کشید. 
زهره ام ریخت؛ کجا میرفت؟
به کمکش شتافتم. چمدان را از دستهای ظریفش قاپیدم. با تعجب زل زده بود بهم. آخ... آخ لعنتی چشمهایت درد است یا درمان؟ 
مادرش داشت یک سبد خوراکی می برد بیرون... داشت بهم میگفت " پسرجان ما داریم میریم ارومیه... کلید خونه باغو وایسا بدم بت. به مامانت بگو گُلا رو آب بده ها. "
هیچی نگفتم. از آن پایین که نمی توانستم ببینمش؛ رسوا میشدم! به سمت پله ها دویدم و حالا از پنجره اتاق شیروانی میتوانستم داشته باشمش. دوست داشتم از همان بالا فریاد بزنم نرو چشم عسلی. دلم برایت تنگ میشود. دلم برایت پر میکشد. 
میخواستم دستم را به سمتش دراز کنم و بگویم اگر بروی، کی می ایی؟ تا کی انتظار نگاهت را بکشم؟
دوست داشتم زار بزنم و بگویم اول یک چیزی بگو... لاقل یک خداحافظی بکن بعد برو نامرد روزگار. 
اما هیچکدام فریاد نشدند، هیچ دستی دراز نشد، هیچ ضجه ای هم توی اتاق شیروانی شنیده نشد؛ فقط حبس شدند و ماندند توی گلویم؛ بغض شدند و همانجا ماندند. فقط سکوت بود... این چهار حرف لعنتی.
دفعه بعد ... خواستم ها... ولی...ولی خب نشد که ببینمش. همه دنیا سیاه بود... همه دنیا سیاه بود... من چشمهایش را نمی دیدم. اما خب میدانی؟ یکی داشت از خوشی ضجه می زد؛ یکی هی اسم خدا را صدا میزد... یکی هی با فریاد خوشی میگفت چشمهایم....چشمهایم...
بوی عطر تلخی زیر مشامم زد... صدای مردانه رسایی... چشم قشنگ حالا داشت برای او جیغ میکشید میبینم ... میبینم...
با چشم های من به کی زل زده بود؟ به کدام بینا؟ با کدام بینایی؟ به چشمهای من به چشمهای کی زل زده ای چشم عس..... چشمهای من چه رنگی بود؟

#آندرومدا

* قبلی *

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶

شروع

فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ ﴿۱۲۳﴾

خدایا من تلاشمو کردم، بهت بیش تر از همیشه نیاز دارم. کمکم کن. تو این مورد فقط تو می‌تونی. جواب حال خرابیامو اونجوری که می‌خوام بده. خیلی دوست دارم. کمکم کن.

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۱ خرداد ۹۶
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان