- اولین بارِ اولین بارِ اولین باری که به بدنم دقت کردم چهار پنج سالم بود. اون موقع ها داداشم راهنمایی بود. و با مامانم داشتیم میرفتیم جلسه مدرسه ش، کارنامه شو بگیریم. یه اسباب بازی کوچولو که یه خرس خاکستری بود رو همراهم داشتم. یه شلوار کرم رنگ بافت پوشیده بودم، ازش متنفر بودم! توی جلسه، روی صندلی پلاستیکی های قرمز که نشسته بودیم و مدیر مدرسه داداشم داشت چرت و پرت می گفت، و منم حوصله م سررفته بود زل زده بودم به کف دستام. بعد کف دستامو نشون مامانم دادم. مامانم اصن توجهی به چرت و پرتای مسخره ای که من داشتم میگفتم نکرد و دستامو سفت گرفت و چسبوند به لباش و گفت " آخ الهی من قربون اون دستای کوچولوت بشم! "

بعد از اون باور کردم که دستام "کوچولو" ان و جوری قشنگن که مامان آدم بخواد براش ذوق کنه!

- اون موقع ها روی شکم دراز می کشیدم، آرنجمو روی فرش میذاشتم و نقاشی می کشیدم. بعد مامانم هی میگفت " آستین کوتاه نپوش، دستات زخم میشه رو فرش" . ولی من حوصله آستین بلند توی زمستون های گرم پایین شهرو نداشتم. و پشت بندش با لب و لوچه آویزوون با هزار زور سعی میکردم دستمو بچرخونم و آرنجمو ببینم و بابت ارنج قرمز و دون دون شده دستهام غصه بخورم.

- بزرگتر که شدم یه روز بطرز وحشتناکی با دوچرخه افتادم زمین و صورتم صاف رفت توی جدول و بینی نازنینم ناقص شد. اون موقع ها زیاد به شکل و شمایلش دقت نمیکردم.

- تا حدود کلاس اول موهام بلند و لخت و مشکی بود. شاید نزدیک دوهزارتا عکس ازشون داشته باشم. مامانم موهامو هر دفعه که میرفتیم شمال مدل پسرونه میزد. دو روز اول خوشگل بودم بعدش حالم از خودم بهم میخورد. موهام دیگه لخت نبود... فر و وز و زشت شده بود. خیلی به موهای دخترداییم حسرت میخوردم. موهامو دوست نداشتم و هیچوقت توی مدرسه مقنعه مو در نمی آوردم. 

- بزرگتر که شدم و سیزده چهارده سالم شد و رفتم توی یه سن منفور پر تنش. بینیم ضایه ضایه ضایه بود. ینی حالم ازش بهم میخورد. جوش ها هم عد میومدن کنار دماغم جا خوش میکردن و خلاصه شبیه عمو پورنگ میشدم :/ از حساسیت خودم، دوستامم حساس شده بودن و مدام مسخره م میکردن به شوخی! 

در حالیکه وقتی اینا رو به خانوادم میگفتم، میگفتن کجاش بده؟ خیلیم خوبه. 

و منم هی میگفتم بزرگ شدم عملش میکنم... مثل عمه...

اونام هی نچ نچ میکردن و حسرت میخوردن " عمه دماغش خیلی قشنگ بود . به صورتش میومد . خر بود عمل کرد " :/

- بعد کم کم حالم از انگشتای دست راستم بهم خورد... مخصوصا انگست احساساتم :/ چون وقتی مشقی چیزی مینوشتم مداد به اون تکیه داده میشد و کلا کنارش پلاسیده بود :/

- بعد دیگه حالم از انگشتای پاهام بهم خورد... اه اه دراز :/

- مدتی که گذشت و از اون حالت خارج شدم وقتی مقنعه مو در می آوردم همه مبهوت نگام میکردن و عربده میکشیدن موهای خودتههه؟ چه فر درشت و نازیه.

دیگه التماسم میکردن مقنعه مو در بیارم D:

بعد میگفتن انگشتای دستت خیلی خوشگلن... یکی هم میگفت انگشتای پات خوشگل و ظریف و کشیده ن...

بعد دوستم گفت خیلی خوشگلی... بینیت خیلی به صورتت میاد...

یکی دیگه میگفت ابروهات پیوسته ست خیلی بهت میاد.

یکی دیگه جیغ میکشید انگشت میکرد تو سوراخ لپم :/

خلاصه اینکه اگه نوجوونید و فکر میکنید زشتید، از من درس بگیرید که خیلیم بیوتیفولید :) با خودتون کنار بیاید که حداقل :)) 

#الهه-اعتماد-بنفش 

 همتون به چالش #بدن-من دعوتید :)