نمی دانستم از جان چشمهایم چه میخواهد... اما هر چه که میخواست آن را بد ربوده بود! 
بار اول که دیدمش ، بار اول که چشمهایش ، چشمهایم را ربود، ده سالم بود. عروسک موطلایی اش را گرفته بود به دست، و نوازشش میکرد. صندل های کوچک و نارنجی رنگش را از پا کند، عروسک را روی آلاچیق گذاشت...
فقط شش سالش بود؛ قدش کوتاه و جثه اش ریز بود؛ با تقلا از آلاچیق بالا رفت و عروسکش را روی پایش گذاشت و تاب و تاب تکان و تکان داد و برایش ترانه میخواند...
'' عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ...
رو رختخواب آبی مخمل خوابیده... 
عروسک من چشماتو وا کن...
هر وقت که شب شد؛
اون وقت لالا کن... "
بقیه اش را بلد نبود؛ هی یک چیزی سر هم میکرد... دست های سخت و مشت شده عروسک را ناز میکرد و پاهای کوچکش را تکان تکان میداد.
خندیدم و زل زدم به صورت معصومش... صدای خنده ام را شنید... نمیدانم چه تعبیرش کرد که با اخم و عصبانیت نگاهم کرد.
زل زدم به چشمهایش؛ نخواستم و نتوانستم درونشان را خوب بکاوم. آن وقت ها بچه بودم؛ بلد نبودم چشم ها را بخوانم. البته که جز خشم توی آن یک جفت گوی عسل، چیز دیگری هویدا نبود. فقط مسخ طرح چشمهایش شده بودم. 
بار دوم که چشم هایش جادویم کرد هجده سالم بود. او روی همان آلاچیق داشت "بابا لنگ دراز" میخواند. این بار برخلاف جادوی قبل، خودش روی آلاچیق چوبی دراز کشیده بود و پایش را تکان تکان میداد... به سمتش روی سنگ های کف باغ رفتم. با صدایی که به گوشش خورد با ترس نشست و با همان چشمهایش ، چشم چرخاند و تا مرا دید، سلام کوتاه و زمزمه واری کرد. 
آمدم برایش شیرین زبانی کنم:
دوست داری؟
چشمهای لعنتی اش را گرد کرد:
چیو؟
کاش میگفت کی؟ آن وقت همانجا از خوشی میزدم زیر گریه.
به رخ معصومش لبخند زدم و بغضم را قورت دادم:
جودی رو.
بار سوم که دیدمش نوزده سالش بود. داشت می خندید و چمدانش را روی سنگ های سفید باغ می کشید. 
زهره ام ریخت؛ کجا میرفت؟
به کمکش شتافتم. چمدان را از دستهای ظریفش قاپیدم. با تعجب زل زده بود بهم. آخ... آخ لعنتی چشمهایت درد است یا درمان؟ 
مادرش داشت یک سبد خوراکی می برد بیرون... داشت بهم میگفت " پسرجان ما داریم میریم ارومیه... کلید خونه باغو وایسا بدم بت. به مامانت بگو گُلا رو آب بده ها. "
هیچی نگفتم. از آن پایین که نمی توانستم ببینمش؛ رسوا میشدم! به سمت پله ها دویدم و حالا از پنجره اتاق شیروانی میتوانستم داشته باشمش. دوست داشتم از همان بالا فریاد بزنم نرو چشم عسلی. دلم برایت تنگ میشود. دلم برایت پر میکشد. 
میخواستم دستم را به سمتش دراز کنم و بگویم اگر بروی، کی می ایی؟ تا کی انتظار نگاهت را بکشم؟
دوست داشتم زار بزنم و بگویم اول یک چیزی بگو... لاقل یک خداحافظی بکن بعد برو نامرد روزگار. 
اما هیچکدام فریاد نشدند، هیچ دستی دراز نشد، هیچ ضجه ای هم توی اتاق شیروانی شنیده نشد؛ فقط حبس شدند و ماندند توی گلویم؛ بغض شدند و همانجا ماندند. فقط سکوت بود... این چهار حرف لعنتی.
دفعه بعد ... خواستم ها... ولی...ولی خب نشد که ببینمش. همه دنیا سیاه بود... همه دنیا سیاه بود... من چشمهایش را نمی دیدم. اما خب میدانی؟ یکی داشت از خوشی ضجه می زد؛ یکی هی اسم خدا را صدا میزد... یکی هی با فریاد خوشی میگفت چشمهایم....چشمهایم...
بوی عطر تلخی زیر مشامم زد... صدای مردانه رسایی... چشم قشنگ حالا داشت برای او جیغ میکشید میبینم ... میبینم...
با چشم های من به کی زل زده بود؟ به کدام بینا؟ با کدام بینایی؟ به چشمهای من به چشمهای کی زل زده ای چشم عس..... چشمهای من چه رنگی بود؟

#آندرومدا

* قبلی *