صُبحونه خوردنُ دوس ندارم؛ فقط پنج شنبه جمعه ها که مامانم خونه ست صبحونه میخورم. دیروزم صبحونه نخوردم. ناهار هم نه. شام هم نخوردم و جاش بلال خوردم. دوس داشتم شیر بلال باشه مامانم اعصاب نداشت میگفت چله تابستون شیر بلال از کجا بیارم.
صبحونه امروز هم دیدم داداشم داره کیک و شیر میخوره دلم آب شد :| منم شیر خوردم و ع اون کیک دوقلوها که ازدواج کرده بودیم یه مدت. بعدشم کلی با بابام درگیر بودم که آقا جان الان کتاب نمیدن. آخر شهریور. بعدش که برام قبض ثبت نام آورد ضایع شدم. بعدم یادش رفته بپرسه کِی بریم کتابارو بگیریم :|
از بس که ذهنش مشغوله... توی یه هفته پوکوندیمش. ثبت نام مدرسه من ک افتاد ۲ میلیون. بعدم که رفتیم سفر خرجش شد ۱ میلیون. تازه دو تا قسطم نداده. بعدم هنوز شهریه ترم جدید زبانو ندادم :|
ناهار عم استمبولی بود. منم بیزار ازش! نون بربریو پهن کردم وسط اپن. پنیر گوجه مالیدم بهش مث اسب خوردم. همه شم چکید رو موبایلم.
بابام رفت ملاقات یکی از فامیلامون بیمارستان...
داداشم قرار بود ظرف بشوره امروز. بیشوعور خودشو چِل و پنج مین چپوند تو دسشویی. دیدم یه ربع دیگه مامانم میاد؛ خودم شستم 😒
یه ذره هم نشستم ریاضی خوندم. کتابای دهمو گرفتم و سعی کردم بخونم. اوج هنرم یاد گرفتنِ مبحثِ بازه های باز و بسته و نیم باز بود. اونم صد بار جزوه های مجموعه و اعداد حقیقی پارسالو خوندم تا فهمیدم. واقعا با چه انگیزه رفتم ریاضی؟ خدا ازت نشونه گرفتما... تنهام نذاری.
• زاد روزِ محمود دولت آبادی... کتاباش گرونن تا حالا یه دونه کتابم ازش نخوندم.
• یه دوستی دارم، مهسا... پارسال تو اینستا دقیقاً روز تولد دولت آبادی پست گذاشته بود ازش. حالا امروز که صفحه اینستا رو رفرش کردم چشمم خورد به عکس دولت آبادی که مهسا پستش کرده بود. پارسال... چقد خودمو کم شمرده بودم که دنبال تقلید از زندگی آدما بودم...
حالا هرچقدرم مزخرف و بی عرضه و خنگ باشم خودمم... آندرومدا.
• پاتریکَم، میگذره... خاب؟ :)