شنبه، یکشنبه، و پنجشنبه ها از نفرت انگیزترین روزهای هفتست. چرت. مزخرف. مسخره. اعصاب خورد کن. همه چیِ بد اصن. بغضی که از صبح خِرمو میگیره تا شبش ول نمیکنه. مامانم می فهمه... شاید بقیه حتی!
نمی خوام، اصلا نمی خوام با تلقین های مزخرف، تاریخِ ۲ سال پیش باز تکرار شه. از هرچی میترسی سرت میاد اینجا صدق نمی کنه! چون من، صد در صد و یقیناً مطمئن بودم از پسش بر میام. و حالا از پس بر اومدنی در کار نیست و من دارم گند می زنم!
نیاز داشتم برم بیرون و بگردم و طبق معمول کی بود که حوصله گردوندن منو داشته باشه و خزیدم رو تختم و اشک ریختم و با خودم گفتم وقتی دیگران اینجوری میشن چی بهشون میگم؟؟!! همونارم به خودم گفتم اما نه در مورد خودم صادق نبود! یاد خدا افتادم... آخ منِ احمقو!! خدا رو یادم رفته بود!! گفتم نماز حالمو خوب میکنه! پا شدم و به نیت خوب شدن حالم خوندم... با همون چادر گل گلی نازک بندریه... همونکه دوسش دارم... همونکه آبجی لیلا اینا خریده بودن...
نمی دونم.تسلیم شدن جلو آدمایی که ازت انتظار فتح کهکشانهای دور دست رو دارن حکم مرگ غرور آدمو داره.
+ :) دلم برا از خنده ضعف رفتنا و لُپ درد عا تنگ شده. اینکه با ریحانه وقتی داریم از پله ها بالا می ریم بخندیم و بعدش به هم نگاه کنیم و با هم بگیم آی دلم! بعد پوکرِ مدلِ مخصوصِ خودمون بشیم بگیم هشتگ تفاهم. ولی آخه مشکل جدید دیگه اینه که من برای اون کافی نیستم... واقعا نیستم.
+ دیگه نمیخوام کسی منو ببره بیرون. یا حتی برام پونصد تا بیوگلز بخره. حتی نمیخوام داداشمو راضی کنم که بخاطر دربی هم که شده برو چارتا دونه کوفت بخر. دلم لاقل یه ساعت گریه می خواد... تنهای تنها... خودم و خدا.
+ چقد نوشتن خوبه... از گریه هم بهتر؟ آخه من از این آدمای لوس که دم به دیقه اشکشون دم مشکشونه بدم میاد. متنفرم خب. اما تبدیل شدم به دقیقا چنین دختری. الان باید از خودم متنفر باشم؟ نیستم خب. الان من گناه داره نباس اذیتش کرد که. من داره یه اهنگو هی پلی میکنه... چی شد پس اون I set fire to the rain؟