۴۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

فرست خرمرگینگ اند نکست پوکرفیسینگ =/

  نمره ریاضی برای من مهمترین مورد بود...چون توی انتخاب رشته م سهم عظیمی داشت...واسه همین خیلی خیلی براش تلاش کردم فانوسااااا ...

گرچه یه دختره که بزرگتر من بود گفت من ریاضی ترم اولمو 16 شدم ولی رفتم ریاضی -.-

با استرس منتظر ورود دبیر ریاضی بودم تا بیاد و نمره های ریاضی ترمو بگو... لعنتی گاماس گاماس میومد انگار داشت عروس میاورد... همون دوست روان پریشم که از قضا بغل دستیمه کلی اصرار کرد که معلم برگه ها رو بده به بچه ها یا لاقل نمره ها رو بگه. دبیرمونم خیلی بی اعصابه =/ برگشت به روان پریش گفت که تو بیست شدی... رو به بچه ها گفت برگه نمیدم... و مشغول درس دادن شد چارصدوچار نات فوند =/ به روان پریش گفتم 20 شدن من یه افسانس...

بعد تمرین داد حل کنیم چند دیقه...بعدش اسم منو صدا زد...فکر کردم میخواد بگه بیست شدی.. با ذوق گفتم خانوم 20 شدم؟ 

دیدم داره عصبی نگام میکنه...وا رفتم..."ینی 20 نشدم؟؟ آها برم پا تخته؟"

اصن من هروقت ادمای عصبیو میبینم هول میشم به فانوس... یه چش غره رفت برام و گفت " برو پا تخته...ولی 20 هم--شدی..."

من فکر کردم گفت 20 نشدی..لب و لوچه م کشید پایین =/ دیدم یهو ملت جیغ زدن و بانگ شادی سر نهادند ... نگو گفته 20 شدی منتها من نشنیدم.. هیچی دیگه... رفتم پا تخته چقد براشون رقصیدم با کتاب ریاضی و اتود :D

روان پریشم راه به راه ادامو در میورد که " 20 شدن من یه افسانس " ... توی 20 شدنم سهم داشت و فانوسا کمکم کرد سر کلاس... ممنونشم...

صدای رقبا می آمد " این اسکول 20 شده؟ =/ " به درک اصن تلافی میکنم سرشون تازشم -.-

خیلی خدارو شکر کردم...و آلسو  عاشقتم بابایی که کمکم کردی =)

بدین سان با عزمی راسخ پا بسوی رشته عظیم الشان ریاضی مینهیم ^^

  زنگ بعد علوم بود...19 شدم =/ تازه با ارفاق =/ در حالیکه فکر میکردم 20 میشم. خیلی اعصابم خورد شد...برگه ها رو داد...غلطام خیلییییی چارصد و چار نات فوندی بودن. عررررررر توی مسئله فیزیک برداشتم 1 دقیقه رو 30 ثانیه فرض کردم و گند خورده توی بقیه مسئله هه خدااااااااا...

بعد برگه ها رو جمع کرد و فیزیک درس داد... یه مسئله داد...من سریع حلیدمش رفتم پا تخته... یکی زد تو سرم و رو به بچه ها اینتردیوسیشن انجام داد =/ " این بچه هه همیشه شاگرد خوب منه منتها سر امتحان ......... " و بدین سان سوکوت نمود -.-

قشنگ حس کردم میخواد بگه چارصدوچارنات فوند منتها روش نشد =/ 

   البته خب میدونین از یه بابتم خوب شد...چون که من که از تجربی متنفرم و میخوام برم ریاضی و ریاضیو 20 شدم علومو 19 و واس انتخاب رشته ترم اولو در نظر میگیرن خوبه دیگه یه جوری اوکی میشه که من به همسرم ریاضی جانم عجق اول و اخرم برسم و باهم ازدواج کینم و سالهای سال باهم زیندیگی کنیم ^^ 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت:

1. لست اگزم وازنت بد ^^

2. عایا انصافه که هنوز یه نفس بعد از امتحانای چارصدوچارنات فوندی ترم نکشیدم امتحان فاینال موسسه باشه؟ نه فانوسا انصافه؟؟ 

3. شما بگویید ای خردمندان...* اینستاگرام *خوندن دشمن عزیز *خوندن سیگار شکلاتی و نقداش *نت گردی *موزیک *زبان خوندن .... کدام ؟^^

4. تازشم دهنم کف کرد -.-

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

فقر مطلق چشمهایت*4

 

میگویند از هر چه بترسی به سرت می اید... 

خب من از رفتن تو...ا...اصلا ن...میترس...م...


مجموعه دلنوشته فقر مطلق چشمهایت ـ آندرومدا


پی نوشت:

دوست جان روان پریشمان "دوست روان پریش" را خواند و گفت تو واقعا با من احساس امنیت نمیکنی 404 not found؟ =/

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

فوتی ^^

من که از ۹۰دیقه خیره شدن به یه مستطیل سبز و یه توپ گورخر طور ویلون و سیلون متنفر بودم شما دو تا از اون کسایی بودید که باعث شدید که عاشقش بشم ^^
مستر رودریگز اَند مستر موراتا ^^

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

لنتی ^^

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

نابینا بود

به قول من کور بود...از مزایایش میگفت " وقتی آدم چشم بند داره بهتر میتونه توی دوربین نگاه کنه. من مجبور نیستم مثل بقیه یه چشمم رو ببندم."


کتاب / اختراع هوگو کابره / برایان سلزنیک

این کتاب باعث تحولات جدیدی در عرصه رمان نویسی شده... سبک جدیدی رو به نام " سینما رمان" به کار برده که به نوعی داستان هم تصویر محوره و هم متن محور... شخصا دوسش داشتم... قشنگ بود و نوجوانانه=) توصیه میشود به اونهایی که به رمانهای کوتاه و غیر کلاسیک علاقمندن. ژانر معمایی میباشد =) و اینکه سیر داستان اگرچه خاص نباشه اما بی شک حقایقی که از پشت پرده بیرون میان واقعی و اسرار آمیزن... این کتاب تهش به شما یه لینک میده از حقیقت ... نه جدی یه لینک میده بهتون ... بر اساس این رمان یه فیلم تقریبا معروف ساخته شده.

پی نوشت:

خیلی دوست دارم اثر بعدی نویسنده اش رو بخوانم ... اسمش " شگفت زده " ست.

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

فقر مطلق چشمهایت * 3

حرف نمیزد... لام تا کام... فقط بغض بود که گلوی زخمی اش را چنگ میزد و فریادش را همانجا توی حنجره اش میچلاند...همین بود دیگر...همین...همین سکوت لعنتی اش تا پای دار کشیده بودش ... همین سکوت مجبورش کرده بود که با دستهای بسته و طناب تشنه به او از سکوت بلرزد و صم بکم باقی بماند... همین لرزش چهارپایه لعنتی داشت آرزوهای قشنگش را در عرض یک ضربه به فنا میداد...

حالا چهار پایه آن طرف افتاده بود...هیچکس رویش از سکوت نمیلرزید...هیچکس غصه آرزوهای به فنا رفته اش را نمیخورد...هیچ طنابی تشنه نبود...فقط صدای ضجه می آمد...طناب لاشخور حالا حالا ها گلوی چلانیده شده از بغضش را رها نمیکرد



باز هم "فقر مطلق چشمهایت" ـ آندرومدا

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

دوست روان پریش

وقتی خواستم اولین خربازی عمرمو انجام بدم خجالت میکشیدم یکی مارو ببینه.بهش میگفتم بچه جان چادر سرمونه زشته.
میگفت بیخیال روانی. کار هر روز منه.زل میزدم توی چشمای ریزش تا ببینم راست میگه یا نه. اما چشمای لعنتیش فقط خونسردی داشت و کم کم داشتم میرفتم رو مخش از بس میگفتم بیخیال از اینجا نریم.
میگفت من که اسکول نیستم اون همه راهو برم بالا ؛ بعد دوباره بیام پایین... خب یه دیقه ای از این نرده هه میپریم اونور دیگه.
صادقانه گفتم میترسم. زشته. چادر سرمه.
بغضم گرفته بودتا شروع اون کلاس لعنتی فقط پنج دقیقه مونده بود. اگه بیخیال میشدم و از راه دیگه ای میرفتم دست کم یه ربع طول میکشید. 
زل زدم توی چشماش و گفتم خیلی بیشعوریلاقل بذار اول من برم بالا راحت شم.
گفت خیلی خب.
دور و ورمو پاییدم از حجم ماشینا کم و کمتر میشد. دلو زدم به دریا و سعی کردم بدون نگاه به اطرافم برم بالا و رفتم. اما درست موقعی که میخواستم از روی سیمان پایین نرده پایین بپرم پایین مانتوم گیر کرد به سر نرده و ... پاره شد و همه دکمه هاش کنده شد .کمرم با ضرب خورد به سیمان و نابود شد. از اضطراب بغض کرده بودم. قبلش جیغ زده بود مانتوت! کمرت!
چنان با امید و بغض گفتم هیچی نشده که خودم هم باور شد. اما اون بدون اینکه دهنش صاف شه از نرده پرید اینور و ترسیده گفت من که بهت گفتم مواظب باش .چندتا بهش فحش دادم و بعدش گفتم فدا سرت اشکال نداره.مانتو، مانتوی مدرسم بودخوشحال بودم که پالتویی که روش پوشیده بودم بلند بود و قسمت پاره شده رو میپوشوندمیترسیدم چجور قضیه این خربازی رو به مامانم بگماز طرفی جز دو تا از دکمه هاش، دکمه های دیگه پیدا نشدن.
بعد از کلاس با همون دوست کله شقم رفتیم دکمه خریدیم. من گفتم نمیتونم بیام.دیرم میشه.میگفت من عذاب وجدان دارمتقصیر من بود. میگفتم نه به قران تقصیر خودم بود. 
اون دختر روان پریش دوستم بود و هستباعث نشد که ازش ناراحت شم. فقط باعث شد وقتی باهاش میرم بیرون احساس امنیت نکنم =|
وقتی به مامانم گفتم یه چشم غره رفت و گفت این چیزا و دست و پا چلفتی بازیا واسه تو عادیه =|
 گفت این یعنی خدا دوسِت داره... خدا بنده های خوبشو زود امتحان میکنه... اما من بنده خوبی نبودم.


پی نوشت:
بخونید اما قضاوت نکنید.
  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵

のraco

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

I'll never be her

I hate you I love you,I hate that I love you

Don't want to, but I can't put

Nobody else above you

I hate you I love you,

I hate that I want you,

You want her,

you need her,

...And I'll never be her


  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

کوله باری از رو دوشم برداشتونده شد =|

امروز یکی از روزهای خوشبختی منه. امتحان سختامو دادم تموم شد رفت... به قول ارسطو فینیتُّ =D

و اما موردی که باعث شد پوکر شدندی ، خیزالت کشیدندی و خندیدندی ... خیلی باکلاس نیشسته بودم تو تاکسی... موقعی که خواستم پیاده شم باید یه آقاهه از این طرف پیاده میشد تا بعدش من پیاده شم... پیاده شد...منم خواستم پیاده شم...در همون حین سرم خورد به اون در لعنتی لعنتی لعنتی تاکسی =| لبمو گاز گرفتم و از عمق وجودم آه کشیدم... آقاهه میخواست سوار شه باز... هول شدم گفتم ببخشید =\

اونم بدتر من گفت خواهش میکنم =\

چیرا باید ازش طلب مغفرت و آمرزش میکردم واقعا؟؟ =\ چیرا؟




____________________________

پاورقی:

۱. تمام طول راه باقیمانده را کرکر خندیدم تنهایی =D

۲. خدایا ممنونتم که امتحان امروزو خوب دادم =)

۳. قالب موقته...منتظرم جور شه بشینم با کامپیوتر خوجلترش کنم ^^ خواستم بگم احساس تنهایی نکنید =\

۴. پس از سالها... قصد دارم ابد و یک روز ببینم -.- البته قبلا نصفشو دیدم...اعصابم خورد شد باقیشو نَیدَم =\

۵. عرایض تِمومه =D

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

تحقیر روحی =|

+ ببخشید شما تیچر ترم بعدی هم هستید؟

- نه .

+ جیییییییییییییییییغ آخ جون.

- خو لامصب بذار من برم بعد =| 

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

زندگی در اوج زیبایی!

فکر کن لعنتی خیلی منفور و کثیف است دنیآیی که از نقطه ضعف هایت،‌ ضدَّت استفاده میکنند... چشمهایت گشاد نشود ... احساساتی هم نشو...حرفهایت را هم با پوزخند و آه و واه هم شروع نکن.

راستش... خب میدانی لعنتی؟... دنیا،...همین دنیای کثیف و منفور از تو کثیف تر و منفور تر و عُق برانگیز تر نیست...



  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

گند

این حجم از گند زدن غیر قابل تصوره...فک کن دینی رو گند زدن خیلی درد داره...اینکه مثلا با محاسبات خودت هیژده هم نمیشی خیلی اعصاب خورد کنه... باورکن.




پاورقی:

۱. بطرز حیرت آوری هدفم اینه که با این روحیه گند رنگ امتحان بعدیو‌ گند نزنم...

۲. دو تا بیشتر نمونده...یکیش سختترینه و اون یکی آسونترینه... 

۳. خدایا من اونهمه ازت کمک خواستم این امتحانو گند نزنم چقد واقعا کمک کردی =| ولی خدایی مرسی اون یه کلمه رو یادم‌آوردی...

۴. خدایا خواهش میکنم این یکی سخته رو کمکم کن...همینجوریش بخاطر همون هیژده لعنتی گند میخوره تو معدلم... هلپ می 😿🙍

۵. شکرت

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

من و من و من...

منو نمیشناسی؟ واقعا؟!

من همون دختریم که موهآی فرفری و وِزوِزیش رو افشون کرده بود و روی حلقه های زحل با پآهای برهنه قدم میزد و تمرین تعادل میکرد با آهنگای شکیرا...و تو با اون تلسکوپت که من هی به داشتنش حسودی میکردم زل زده بودی بهم و فکر میکردی چقد خز و خیل و ضایم.

همون که تو فکر بود قاب گوشی جدیدشو چه رنگی بگیره...میگفت اگه رنگش جیغ باشه همه بهم زل میزنن و از این اتفاق بیزار بود..اون دخترکی که با موهای زشتش داشت روی حلقه های سیاره «الهه کشاورزی» راه میرفت داشت به این فکر میکرد که امروز ناخونش بلند بوده و ناظم بدعنقش ناخون بچه ها رو ندیده و بهش گیر نداده.. به این فکر میکرد که چرا حال نداره اون لآک بدرنگو از روی ناخوناش پاک کنه...

اون دخترک پا برهنه داشت به این فکر میکرد که چقد خوب بود که دیروز برا اولین بار توی عمرش شهامت نشون داد و دسته گلی که به آب داده بودو هرچند نصفه نیمه گفت... 

دخترک داشت به این فکر میکرد که آینده ش چه شکلیه؟‌ کنار کیه؟‌ اصن کسی میشناسش؟ یا تبدیل شده بوده به یکی که مث خیلیایی که میشناسه یا به شام شب محتاجه یا از زندگیش حالش بهم میخوره...یا اصن با رتبه کنکورش پز میده....یا شایدم از یکی مث خودش طلاق‌گرفته باشه... یا شایدم تو فکره که توی مهمونی امشب دامنشو با جوراب شلواری بپوشه یا اینکه همون شلواریو بپوشه که مامآنش  ازش متنفره....

دخترک داشت به این فکر میکرد که در آینده قراره به عزای کی بشینه؟؟

داشت با خودش میگفت من به هدفم میرسم؟؟ میشم همونیکه میخوام؟

آهنگ شکیرا قطع شده بود... دخترک سرشو بالا آورد...یکی با تلکسوپ مورد علاقه اش بهش زل زده بود‌و از کره آبی نگاهش میکرد...یه چشمش باز و اون یکی بسته...وقتی دید دخترک متوجهش شده رفت... دخترک لیز خورد و افتاد و توی زحل، حل شد و داشت به این فکر میکرد که اگه بمیره آدم فضاییا براش غصه میخورن؟؟

میمرد و از دست زهرا راحت میشد که با اولین قدمی که وارد مدرسه میشد با ذوق وصف ناپذیری میگفت خدایی از نامه ای به فرزندِ یاس خوشت اومد یا نه... میمرد و شاید از نفرتش نسبت به دندونپزشکی کاسته میشد... میمرد و فراموش میکرد که پارسال کارت ورود به جلسه شو یادش رفته بود و چقد گریه کرد و بچه ها مسخرش کردن و ناظم بد ریخت سرش داد زد...

دخترک داشت غصه میخورد که آدم فضاییا فقط یه چشم دارن ‌و یه اشک برای مردنش میریزن...

عکس از اینجا

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

آدمانه!

زندگی توی این دنیای بی در و پیکر میدونی مث چی میمونه؟

 مث اینکه نقشتو جلوی دوربین بازی کنی یا نه.

رسمش اینه که بدون دوربین خیلی «آدمانه تر» نشون میدی تا اون چه که جلوی دوربین «بازی» میکنی...!


پی نوشت:

یَنی میشه امتحان ریاضیَرو ۲۰ شم؟

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

می اَند سام وآن | ۱

پارچه زمخت و زشتی که مدیر آموزشگاه «پرده» خطابش میکرد رو کنار زدم و بی توجه به ورودِ پُر سر و صدای همون سام وآن ، زل زدم به هوای دلگیر و ابری بیرون و از مولآنا گفتم براش... خودمم نمیدونم؛ برای هوای ابری خوندم..برای سام وآن..یا برایِ...برای خودم؟!

_: من آنِ تو اَم... مرا به من بآز مَده...

صدای نفس نفس زدن و اومدن چند ثانیه ای دیرِ دختری که صداش میکردیم «میس»! هنوز نیومده پالتوشو در آورد و با همون تونیکِ آستین سه ربعِ نفرت انگیزش گفت:

هِیر ایز اینگیلیش کلس... اسپیک اینگیلیش...

دور از چشمش، چشم چرخوندم توی چشمم و براش چِش غره رفتم... طبق معمول رفت بیرون تا آب بخوره و منم باز شعر مولانا جآنمو ریپـ... تکرار کردم.

سام وان پوکر فیسانه نیگام کرد و نطق فارسیش با ورود همون تونیک آستین سه ربعی پوش تبدیل به یه نطق کآملا ادبی و زیبای انگلیسی شد:

ناموسا مای مَوث واز اسموثد بیکاز آو یو...ایناف کن دیگه خواهرم...

«میس» اخم کرد و گفت:

مای سیستر

من : =\

سام وان : =\

مای سیستر : =\

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

بگو چرا این قصه هه اینجوریه؟

 خودمو میکشم تا به چیزی یا کسی برسم و تمام آینده و آرزوهام میشه اون یا همون چیز یا کسی که شاید یک عمر خواستمش...

تا اینجای قصه قشنگه خب...میدونم...

اما باقیشو گوش کن...

میرسم بهش... به همون چیزی که خواب و خوراک و همون کسی که رویام بود... همون که برای رسیدن بهش با عالم و آدم جنگیدم...

افتخار آمیز شد اینجای قصه مون...

زهر قصه ش اونجاست که وقتی میرسی بِش اون چیزی نیست که میخواستی... دیگه نسبت بهش بی تفاوتی... از یه طرف دیگه م بس که با همه جنگیدی و برای رسیدن بهش تنها و تنها و تنهاتر شدی و دیگه هیشکی برات نمونده نمیتونی توی این تنهایی ای که حتی اون رویاتم نمیتونه کنارت باشه دووم بیاری و باید بزنی به سیم آخر... یا اینکه وانمود کنی این همون چیزیه که بهش رسیدی و میخواستیش و جنگیدی براش و خلاصه روزگار باب دل توعه...

این قصه روتین و مسخره رو نگفتم که با پوزخند به صفحه مانیتور و اسم من گوشه پست و سنم نگاه کنی و توی دلت یا شایدم یه کم فراتر از "توی دلت" مسخرم کنی...

اول خواستم یه چیز بگم... اینکه ته این قصه و اون کادره که همیشه ته قصه هاس و نتیجه اخلاقی قصه رو نشون میده واسه این قصه هه میگه واسه چیزی یا کسی بجنگیم که لیاقتشو داشته باشه...

دوم اینکه... بگو چرا؟ فقط بگو چرا این قصه هه اینجوریه؟

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

Undo

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

expecting...

خیلی بَده آدم منتظر کسی باشه و اون نیاد...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

منتظر معلم پرورشیمون بودم تا الآن که بیاد و برگه مسابقه کتابخوانیو بِش بدم D: نیومد =\




_________________________________________________

پاورقی:

۱. ممکنه کلمه ای که توی عنوان نوشته باشم معنیش انتظار نباشه اما مطمئن نیستم که نباشه و حال ندارم برم چک کنم =\ اما ۹۰٪ درسته =) اگرم غلطه سه نکنید ضایه شم=\

۲. انقد حرصم میگیره...همیشه توی مدرسه هستا...یه بار که من کارش دارم چیز ~.~

۳. باور کن اگه وقت مسابقه هه تموم شه و من هنوز اونو نداده باشمش به تو تموم زحمتام هدر میره و بی شک کتابخوانه پیل تنِ اتاقتو میپاچینونونم اون وسط... شوخیَم ندارم بات.



  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

شکلات نفرت انگیز

شما یادتون نمیاد (:P) یه زمانی یه شکلاتایی اومده بود که آبنبات بود =\ فازشون معلوم نبود که چه طعمین... رنگ پوست شکلاتشونم ینی همون پلاستیکه که دورشه (=\) نارنجی طوسی بود...شعاعشونم ۲-۳ سانت اینا میشد...من ازشون متنفر بودم...کلا از هرنوع خوراکی ای که باید بذاریش توی دهنت و یه انتظار احمقانه بکشی که آب شه متنفر بودم و هستم... 

یه بار هیچ‌چیز ژَذابی توی خونه نیافتم و به پیشنهاد داداچ یکی از اون شکلاتای نفرت انگیز گذاشتم دهانم...توی همین ثانیه های اولیه که هنوز گنده بود شکلاته و هنوز کاملا خیس نخورده بود (ببخشید برای تاثیر کلام مجبور بودم بگم و درد واقعیمو بیان کنم =\ ) داداچم خواست قلقلکم بده؛ منممممم در حد مرگ حساسیت دارم و میترسم زین حرکت...لذا جیغ نمودم وانگاه شکلاتی درسته، خشک و پیل تن از اندرون دهانم به انتهای بصل النخاعم شوتیده شد . وانگهی نفسم بند آمد و دهانم شیش متر گشاده ماند... زانطرف داداچم کرکر میخندید و سپس با دیدن قیافه من ماتش برد.



نتیجه اخلاقی:

۱.‌ همیشه بدانید اندرون انتهای بصل النخاعتان چیست و از ورود موجودات بیگانه اندرونش جلوگیری نمایید.

۲. شکلات آبنباتی نخورید=\

۳. قلقلکی نباشید =(


_____________________________________________________________

پاورقی:

حس میکنم این پستم (پنجمین روز زمسدون) طفلکی بچم ندیدش هیشکی =\ تبعیض تو وِر؟ =\ وِر آر یو گاد؟ =\

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان