حرف نمیزد... لام تا کام... فقط بغض بود که گلوی زخمی اش را چنگ میزد و فریادش را همانجا توی حنجره اش میچلاند...همین بود دیگر...همین...همین سکوت لعنتی اش تا پای دار کشیده بودش ... همین سکوت مجبورش کرده بود که با دستهای بسته و طناب تشنه به او از سکوت بلرزد و صم بکم باقی بماند... همین لرزش چهارپایه لعنتی داشت آرزوهای قشنگش را در عرض یک ضربه به فنا میداد...

حالا چهار پایه آن طرف افتاده بود...هیچکس رویش از سکوت نمیلرزید...هیچکس غصه آرزوهای به فنا رفته اش را نمیخورد...هیچ طنابی تشنه نبود...فقط صدای ضجه می آمد...طناب لاشخور حالا حالا ها گلوی چلانیده شده از بغضش را رها نمیکرد



باز هم "فقر مطلق چشمهایت" ـ آندرومدا