+ خستگی این ۵ ماهِ خر ! و بسیار کشنده ! و خیلی چرت ! از تنم کم کم میره بیرون... پشیمون شد! متوجه اشتباهش شد. میگفت چرا انقد بلدی آدما رو؟ گفتم چون از ادما زخم خوردم. بد! وقتی اونجوری بهم نگاه میکنه و همش پیشم میشینه، وقتی باهم غذا میخوریم، وقتی دیگه جفتمون بدجنس و خسیس نیستیم، وقتی بلده چطور نگه داره این حسو...

بعد ۵ ماه گریه و زاری و افت تحصیلی و حال بد، ته خوشبختیه.

+ من که نمازام درست درمون نیست. هروقت دارم خفه میشم از بغض و دلتنگی محتاجت میشم خدا..‌. ولی امروز با اون چایی ها و چادرا و بقیه موارد سعی کردم آدم باشم ، و فردا هم جبران میکنم اگه فرصت بدن.

+ خورشید میگفت میره. وسط اردو هم رفت گفت دیگه نمیاد ! خیلی ناراحت شدم. صبح رفتم دیدم نشسته سر جاش میگه اسکلتون کرده بودم. ولی قبل اینکه اینو بگه من از سر کلاس دویدم و بیخیال پوکیدن ظرف غذام که به نیمکتا خورد تا ته کلاس جیغ کشیدم و محکککممممم بغلش کردم. خندید. بچه هام خندیدن. دوسشون دارم گرچه دوستم ندارن