روز سختی بود. حال های مختلفو باهم قاطی داشت :| مث روانیا ذوق ناهارمو داشتم که جوج بود با دوغ *_* بعد درست زنگ قبل ناهار امتحان شیمی داچتیم و حدود ۱۲ میشم:| لاقل اگه پنج دیقه وقت میداد ۱۷ میشدم :|||
این روزا عم کلا مث این زن حامله عا دل نازک و عصبی شدم. به دلایل مسخره ای هم. مث شکست عجقی خورده عا نشسته بودم رو نیمکت تکیه داده بودم. ناظممون اومد، خیلی مهربونن کادر مدرسه مون... گفت از صب چرا دپی؟ فامیلیت چی بود؟؟ ینیا اصن نمیتونستم حرف بزنم بس که بغض داشتم. فامیلمو گفتم، اسممو بلد بود :/// گفت چی شده؟ ریحانه جا من گفت امتحانشو خراب کرده. دوس داشتم بگم نه امتحان به درک. گفت عییییییب ندااااااره و کلی حرف زد. منم دیگه نتونستم اصن ،چون توجه جلب شده بود سمتم گریه کردم :| حتی وقتی اومدم خونه :|| حتی الان :||| همین الان :||||