• شهریور ماهه و من سرمای وحشتناکی خوردم :| یا مریض نمیشم یا بد میشم :| اون شب همه در و پنجره ها رو بستم دورشون شال پهن کردم که هوای بیرون نیاد داخل، استین بلند پوشیدم و چپیدم زیر پتو و لرزیدم.
• کتابامو گرفتم و جلدشون کردم به زور و بدبختی. وسطاش جدا داشتم غش میکردم :| لباس مدرسه ام هم گرفتم. خیلی هم بد به نظر نمیاد. فقط یه کم بلنده... داداشم میگه چه بهتر؛ اون شلوار کردیه جمع و جورتر بنظر میرسه 😂
• دختره رو نمیشناختم. منتظر این بودم که کارت عروسیشون برسه دستم. بهم خورد همه چی بهم خورد. ناراحت بود یعنی وقتی درباره ش توی جمع صحبت می شد سرشو مینداخت پایین و سکوت میکرد. از این حرکتش حالم بهم خورد. اونجا هم دیدمش. مث قبل برام معصوم و مهربون جلوه نکرد. مث این چند وقت که ازش متنفر شده بودم نگاهش منفور بود مث گرگ بود نگاهش وحشی و بی رحم. به خیال خودم فقط شاید ازش متنفرم ولی خب باهام فقط چند کلمه حرف میزنه اما همونشم تموم تنم میلرزه، هی میخوام نگاهش کنم و سیر شم و آخ که سیر نمیشم و نگاه میگیرم ازش و میترسم کسی مچمو بگیره... احمقم که هنوز هنوز هنوز امید دارم؟