اون شب تا ۴ صبح خوابم نبرد ، دیگه تصمیم گرفتم دیرتر اقدام به خوابیدن کنم :|| چون تا ۴ صبح از فکر و خیال جون میدم. دیشب ۴ خوابیدم، ساعت ۱۱ و نیم با تلفن بیدار شدم. مامان بزرگم بود داشت با بابام بحث منو میکرد. آخرم بابام گفت من نمیام آندرومدا میاد. من واقعا هیچ کاری نکرده بودم چون میخواستم غروب برم. توی اون گرمای ظهر حال وایسادن برای اتوبوس و یه ربع پیاده روی اونم توی منطقه لات و لوتا رو نداشتم. دلم میخواست بالشتمو بجوم و جیغ بزنم :| تند رفتم حموم از هول اینکه دیر نشه تمام تنم می خورد به در و دیوار تمام انگشتام نابود شد :| بعد حاضر شدم، موهام خیس خیس بود تمام مانتوم خیس شده بود. دلم میخواست مامانم مثل اون دفعه خونه باشه و موهامو روغن بادوم بزنه نازشون کنه شونه شون کنه قربون صدقم بره. بیخیال از بابام خدافظی کردم و رفتم. صبحونه نخورده بودم یه بیوگلز (جیجرم :|) گذاشتم تو کیفم تا بخورم. جمعه بود اتوبوس دیر اومد. وقتی ایستگاه پیاده شدم اهنگ گوش دادم. اندازه ۳ تا آهنگ پیاده روی کردم. وقتی رسیدم پشتمو نگاه کردن بابات کو؟ گفتم حوصله نداشت نیومد. بغلم کردن بوسم کردن شروع کردن ناله و نفرین و گریه و زاری که چرا نیومد. میشه بیخیال؟!
ناهار باقالی پلو با گوشت بود. همه باقالیاش کال و بدمزه بود. دلم غذای مامانمو میخواست. دیشبش بهش گفته بودم خسته شدم بیا دیگه. گفت زود میام... حتی گفت عزیزم. بابام میگفت من نمیتونم بیام تو میخوای بری پیشش؟ تا جمعه خسته میشی. گفتم نه. میترسم برم. تا شمال تنها برم میترسم.
خیلی برام غذا ریخته بود. مزه ش مزخرف بود تند تند میخوردم تموم شه. اگه نمیخوردم میکردنش قصه ای! متنفرم از این چیزا...
آب میخواستم یخچالشون سوخته بود.
بهم رب انارداد. مامان بزرگم همش جیغ میزد میگفت اون چیه میخوری.
چک و چونه م در اومد. همه وسایل خونه شونو زدیم آگهی رو دیوار و شیپور. کلی همه چیو اشتباه زدم سوتی دادم حرص میخورد نیشگونم میگرفت موهامو میکشید.
بهم چسب زخم داد انگشتمو بست. بهم کیف داد لاک داد کلللی کتاب خوب داد. بهم گردنبند و پا بند و انگشتر عم داد. همون انگشتره که طرح تاج بود و من عاشقش بودم. یه کم رنگش رفته بود حتی به دستم رنگ داد ولی دوسش دارم خب.
رفتم براشون آشغال انداختم سطل آشغال تو خیابون. استرس اینو داشتم که انگشتره از دستم بیوفته تو سطل ://
کنار بالکنشون پرنده لونه کرده... جوجه دارن... یه جوجه سیاه زشت تپل کوچولو ولی من دوسش دارم.. هرچی سر و صدا کردم جوجه هه بیدار نشد. نفس نمیکشید انگار، شب که شد رفت دید داشت نفس میکشید... زنده بود.
باید به بابام بگم که فردا زنگ بزنه و لباس مدرسمو بگیره.
ساعت ۱۲ نتم قطع میشه... میگن قراره با اهنگام خودمو خفه کنم.