وی یک ماه است سلامتی اش به فنا رفته است...
وی خودش را کشته از بس آهنگ دخترای بد تی ام بکس را گوش داده.
وی هرکاری کرده نتوانسته از اهنگای بابک جهانبخش لذت ببرد...
وی اعصاب و حوصله ندارد، هی سر داداشش داد میزند و میگوید نمی آید بازی ...
وی حالش از تخیلات هری پاتر بهم میخورد.
وی دست و پایش قوت ندارد...
وی را این روزها سگ خطاب میکنند.
وی از مدرسه خسته ست.
وی از انتخاب رشته اش ترسیده... تمام رفقای بیشعورش دارند میروند تجربی و شک کاشته اند در دل وی، درحالیکه وی راه پس و پیش ندارد و وی احمق زارت و زیرت به خودش امید میدهد.
وی از شام و ناهارهای تکراری خسته است. وی خسته است که پدر و مادرش میروند سر کار و او کوفت بلد نیست درست کند تا گرسنه نماند.
وی هی چش و چالش سیاهی میرود.
وی وقتی میخواهد راه برود دعا میکند پخش زمین میشود.
وی وقتی از پله ها بالا میرود مثل پیرزنهای نود ساله آخ و اوخ میکند.
وی یک غزل داشت، خیلی دوستش داشت... غزل هم مثل خودش، پکر و گرفته، ولی غزل بلد نیست مثل وی سگ اعصاب باشد. توپ خورد توی پهلوی غزل، غزل زد زیر گریه به بهانه توپ. اما فقط وی میدانست توپ بهانه بود.
وی حال و حوصله امتحان ندارد.
یکی از عزیزترینهای وی دارد از شوهرش طلاق میگیرد.
وی اول سال امید داشت امسال معدلش 20 میشود. گند خورده در امید وی.
دغدغه ها و اعصاب خوردی های وی، از خودش داغان تر است.
وی هی خدا را التماس میکند تنهایش نگذارد.
وی آدم شده، نماز میخواند.