هرشب بین ساعت ۱۲ و ۱ نصف شب تلویزیونو خاموش میکنه و یکی یه قاشق با زور و جنگ دعوا شربت تقویتی مزخرفی که مزه آهن میده رو به خوردِ من و داداش کوچیکم میده. میبینه به زور میخوریمش میره یه مدل دیگه شو میگیره. مثلا با اسانس پرتقالیش.
دیگه همه خوابیدن. تلویریونو خاموش میکنه و میگیره میخوابه. یه ربع...نیم ساعت...چهل و پنج دیقه بعد که میگذره و مطمئن میشه همه خوابن، یه صدای تیک میاد... من میدونم که دکمه چراغ هود رو زده تا نور کم رمق زردش ، یارای چشماش توی تاریکی شب باشه. من بیدارم هنوزـ نورِ بی جونِ درِ وا شده ی یخچال، میفته رو دیوار اتاقم. صدای چرِق چرِقِ آلومینیوم میاد. داره قرصاشو از ورقه الومینیومیای مزخرف میکَنه میذاره دهنش. خش خش پلاستیک میاد و دوباره نور یخچال و تیک دکمه چراغ هود.
وقتی میخواد برگرده تو رختخواب چراغ حمومو میزنه و در حمومو نیمه بسته میکنه تا خونه با پرتوی اندک نورِ ساطع از حموم ، یه کوچولو روشن شه. همیشه میگه نمیخوام خونه تاریک باشه.
معنی واقعی بغض رو میشه فهمید وقتی تموم بزاق دهانتو جمع میکنی و تف میکنی تو صورت هر بیشرفی که واژه "جنگ" رو اختراع کرد، نوشت و روی صحنه وطن گذاشتش.
• از کی باید متنفر باشم؟
از گنجینه ۳۰۰۰ جلدی کتاباش که همه شونو توی دوران دبیرستانش قبل جنگ خونده بودن فقط ۳ تا دونه کتاب مونده. هروقت میرم سراغشون میگه نخونشون. میگه ولشون کن اصن. این همه کتاب خودت داری. اینا به درد تو نمی خورن.
من میدونم نمیخواد خاطره های "جزیره مجنون"ـِش از لای کتابا بریزه بیرون. اما من نمیفهمم "۱۴ سال منطقه بودن" یعنی چی. چرا هیچوقت بهم نمیگی؟ چرا وقتی میگی "بزرگ شدن بچه مو ندیدم" بقیه شو نمیگی تا منم بفهمم؟
• روم نمیشه بگم عاشقتم. ولی به علی قسم میمیرم برات...به حرمت تمام روزایی که بهم امید داشتی.
- بی قضاوت بخونید.