۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه» ثبت شده است

کوله باری از رو دوشم برداشتونده شد =|

امروز یکی از روزهای خوشبختی منه. امتحان سختامو دادم تموم شد رفت... به قول ارسطو فینیتُّ =D

و اما موردی که باعث شد پوکر شدندی ، خیزالت کشیدندی و خندیدندی ... خیلی باکلاس نیشسته بودم تو تاکسی... موقعی که خواستم پیاده شم باید یه آقاهه از این طرف پیاده میشد تا بعدش من پیاده شم... پیاده شد...منم خواستم پیاده شم...در همون حین سرم خورد به اون در لعنتی لعنتی لعنتی تاکسی =| لبمو گاز گرفتم و از عمق وجودم آه کشیدم... آقاهه میخواست سوار شه باز... هول شدم گفتم ببخشید =\

اونم بدتر من گفت خواهش میکنم =\

چیرا باید ازش طلب مغفرت و آمرزش میکردم واقعا؟؟ =\ چیرا؟




____________________________

پاورقی:

۱. تمام طول راه باقیمانده را کرکر خندیدم تنهایی =D

۲. خدایا ممنونتم که امتحان امروزو خوب دادم =)

۳. قالب موقته...منتظرم جور شه بشینم با کامپیوتر خوجلترش کنم ^^ خواستم بگم احساس تنهایی نکنید =\

۴. پس از سالها... قصد دارم ابد و یک روز ببینم -.- البته قبلا نصفشو دیدم...اعصابم خورد شد باقیشو نَیدَم =\

۵. عرایض تِمومه =D

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

پنجمین روز زمسدون


" باران تویی به خاک من بزن "

این صدایی بود که چند ساعت پیش یعنی حدودای ساعت 7 صبح اندرون اتوبوس شنیده میشد. راننده اتوبوس مدرن و آپدیت بودندی و سیبیلش خیلی مشتی بودندی خدایی...

از اتوبوس که پیاده شدم صدای شر شر بارون تموم گوشمو پر کرد... از صدای عبور ماشینا روی اسفالت تر خیابونا و مه و هوای نیمه تاریک اول صبح اعصابم خورد شد و سربالایی نفس گیرو طی کردم و طبق معمول وسطاش حس میکردم زانوم داره از هم پاشیده میشه :/

و بازم طبق معمول یه ماشین ترافیک ایجاد کرده بود سر یه نیمچه خیابون باریک و من همون وسط مسطا بین ماشینا وارد پیاده رو شدم. شلوغ بود و بازم تاریکی هوا اعصابمو خورد کرده بود...

چترم باهام نبود و بارون شر شر میریخت رو سر و کله م... میخواستم کتابمو در بیارم و توی اون 10 دیقه پیاده روی درس بخونم اما خب میدونستم اگه کتابمو دربیارم زیر بارون تبدیل به درخت خواهد شد :/ لذا پس بیخیال شدم و بعد 10 دیقه رسیدم مدرسه نفرت انگیزم :)

توی مدرسه هم قبل امتحان هیچ بحث جالبی جز آلبوم جدید مشترک بهزاد لیتو و گل من و محتوای بسیار بسیار غنی و زیبایش نبود :/

امتحان رو هم بسی خوب دادم و بیست میشم... و امتحان فردا را نیز :)

و بسی خوشحال بودندی که امروز کلاس زبان نمی رفتندی...

برگشتنی هم داشتم همون 10 دیقه پیاده روی رو طی می کردم که هم کلاسیم با چتر دوان دوان خودشو بهم رسوند و تا یه جایی با هم رفتیم... سپس بدرود گفتیم و من بعد از چند دیقه پیاده روی بازهم به تعدادی تاکسی رسیدندی... راننده هه تا خرخره شیشه رو داده بود بالا... مث این مربیان کم شنوایی لبخونی کردم و مسیرمو گفتم... اونم که ماشالله چیز.. سر تکون داد و رفتم که بشینم داخل ماشین... همه توی ماشین بچه مدرسه ای بودن..یکی اون جلو...یکی عقب سمت چپ...رفتم نشستم سمت راست و خدا خدا کردم که هرکی میاد از اونور سوار شه... ماشالله هزار ماشالله از بس خدا لاو می یکی اومد عـــــــــــــــــــــــد طرف من سوار شد :/ پوکر شدندی و اون وسط نزدیک بود کتلت شدندی...

تنها چیزی که مایه دلخوشیم بود این بود که کرایه مو موقع سوار شدن دادم و لازم نیست توی اون  کتلت بازار مث اونی که اینور نشسته بود دستمو بکنم داخل جیب پالتومو و کلی مشقت بکشم واسه در آوردن پول خورد... و مورد دیگه دلخوشیم این بود که اولین نفر پیاده میشم و در عرصه کتلتی در اوج خداحافظی کردندی...





ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاورقی:

حس میکنم منتظر یه اتفاق خاص بودید :/ ولی این فقط یه نیمچه روزانه بود :/

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان