میگفت "سو" یک کلمه فرانسویست... یعنی "فرای چیزی بودن"، "فراتر از چیزی"... مثلا "فراتر از واقعیت" را فرانسوی ها می گویند "سوغیالیسم"... انگلیسی هایش میگویند "سوریالیسم" و ما همان واژهٔ غریب قریب "سورئالیسم" را میگوییم... همه چیز خوب بود... فراتر از خوب... فراتر از خوب به فرانسوی چه میشود؟ میداند؟ میداند... اسم گذشته مرا میداند.
همه چیز فراتر از خوب بود... نه ... همه چیز فراتر از رؤیا بود...
صبح ها با بوی نان سنگک تازه بیدار میشدم؛ شب ها با بوسه های پر عشقش به خواب می رفتم؛ عصر ها را با گوش جان سپردن به پیانو و صدای دلنشینش سر میکردم... همان وقت که نیمرخش را می دیدم و بی مهابا زل میزدم به نیم رخش و او که انگار نگاه مفتون و فریفته ام را نمی دید و میخواند و می نواخت و بر دل من می تاخت و می تاخت و تاخت... انگشت های کشیده و دست های بزرگش که روی دکمه های دراز سفید صدا داری که هیچوقت اسمشان را نفهمیدم و هیچ هم دوست ندارم بدانم ، میکشید و از تکان خوردن های آرام و لطیف بدنش و چشمهای بسته اش می فهمیدم که خوب توی حسی ست که به سمت من بنوازد و من را توی آن عصرهای با بوی قهوه تلخ غرق کند... روزهایی که از قهوه بدم می آمد و پشت بندش روزهایی که او قهوه تلخ درست میکرد برای عصرهای شیرینمان و می پنداشتم که اگر زهر هم بدهد از دستان او گوارا و شیرین است.
یک جمعه غروب...یک جمعه غروبی که خانه نبود و تمام دلم ، دلش زاری میخواست از نبودش، از خواستنش، بهش گفتم جمعه ها غروب ، یا شاید هم جمعه غروبهایی که تو نباشی، حتی جمعه هایی که تو نباشی، یا نه اصلا روزهایی که تو نباشی، دنیا سیاه است... دنیا بوی سگ مرده میدهد... خانه تازیانه میشود و می تازد روی تن دردمندم... هیچی نگفت! فقط از آن به بعد هر جمعه غروب مرا می برد کافه... برایم پشمک صورتی میخرید. برایم ذرت مکزیکی می خرید...دستهایم را سفت می گرفت و توی ونک و کتابفروشی های انقلاب و پارک دانشجو و پس کوچه های تاریک و سبز نیاوران می خندیدیم.
نیست....حالا نیست...یعنی بوده...حالا نیست... الان یکی را صبح ها با بوی نان سنگک بیدار میکند؛ شبها با بوسه شب بخیر به خواب می سپاردش؛ عصرها برایش مینوازد و نیم رخش دل یارش را میبرد؛ برایش قهوه تلخ درست میکند؛ جمعه غروبها را برایش بهشت میکند و همه چیز را برای قلب دلدارش فراتر از خوب میکند و من مانده ام تا بدانم فرانسوی ها به "فراتر از نبود او" چه میگویند؟
حالا دنیا سیاه است...بوی سگ مرده میدهد...مثل آن جمعه غروبی که نبود...!
نوشتهٔ #آندرومدا