"برای نگارش این پست، چه خونها که ریخته نشده

چه شهدا که نداده ایم

چه اسرا که اسیر شده اند

چه اشک ها که ریخته نشده

چه آغوشها که خالی نمانده

چه قلم ها که خشک نشده

چه درختها که کاغذ نشده

چه آندرومدا ها که ناباد نشده

فلذا هرکی نخواند ان شاء الله به اطراف پاشیده میشود "

پنجشنبه 26 ام اسفند ساعت 5 و 15 دقیقه بامداد اولین سفر وی بسوی اصفهان آغاز گردید. برخلاف آنکه همیشه برای سفر ذوق داشته و هرگز شب قبل از سفر از ذوق نمیخفتیده،‌ این بار اصلا ذوق نداشته. چرا که قرار بوده در چادر بخوابند و وی از خوابیدن عندرون جادر بیزار بوده :/ فلذا پوکر وارانه سفر خویشتن را آغاز نموده و برخلاف سفر پارسال که به ضرب سلفی گرفتن ، دوربین جلوی بدبخت یک هوآوی بدبخت را داغان نموده بوده، این بار جاست به شیش عکس بسنده نموده و باقی اش را به دستان پرقدرت و امن و گرم دوربین عقب سپرده D:

کاشان 

حوالی ظهر بود که به دیار امیر کبیر رسیدیم... یکبار وقتی بچه بودم کاشان آمده بودم...15 اردیبهشت خیلی سال قبل...فصل گلابگیری بود...رفته بودیم نیاسر و قمصر... از کوچه گلی های تنگ و آفتابی اش گذشته بودیم و من آن بلوز سرخابی خال خالی زشت ایی را پوشیده بودم و تازه به سن تکلیف رسیده بودم. کلی عشق میکردم که بلوزه شبیه مانتو بلند است D: چنین بچه باتقوایی بودم عسن D:

پیش از هرچیزی به سمت باغ فین رفتیم تا به قول داداچم فین کنیم :/ طبق تصورم بیسیار بیسیار زیبا بود مثل همان چند سال قبل که رفته بودم. عاشق آن حوض آرزوهایش بودم که وقتی پول بیندازی عندرونش اگر میرفت داخل چاه، ارزویت بر آورده میشد. 

سپس به تپه های سیلک کاشان رفتیم که هیچی سر در نیاوردیم :/ اما خب راستش با دیدنشان باعث شد به بشریت افتخار کنم :)

اصفهان

ساعت سه و نیم اینا بود که رسیدیم نصف جهان...راستش فقط تا ساعت 8 شب آواره کوچه خیابان بودیم برای پیدا کردن یک جای درست حسابی بعنوان هتل...و آنجا بود که من فهمیدم خوشبختانه قرار نیست در چادر بخوابیم D: پس اصلا غر نزدم که چاهار ساعت دنبال هتل گشتیم :"/ عاخر سر هتل عم پیدا نکردیم و به یک مسافرخانه داغان بیریخت رفتیم که واقعنی طور نابود بود. روی پرده هایش جای کف کفش بود :/ خا داداچ من این چه وضعیست :/ روی توری پنجره اش سولاخی به طول 5 متر ، عرض 53 کیلومتر و عمیق 9 فرسنگ مشاهده میشد. ما نیز پوکر وار روی رخت خوابهای داغانش شال انداختیم تا شیپیش میپیش نگیریم یه وخ :/ و شروعیدیم به ادامه خواندن کتاب " یک سال بدون او" ی خوژملمان :) در این هیر و ویر داداچمان گیر داده بود از همین امشب گشتن را اغاز بنماییم و برای اینکه مامانمان را راضی کند فرمود اگر تا سی و سه پل پیاده برویم فقط 10 مین راه عسد که آف کورس زر زده بود. چیرا؟ از برای آنکه ما خستگان بدبخت فلکزده 35 مین راه رفدیم تا به سی اند سه پل خوژمل رسیدیم :) زاینده رودش خشکیده برهوت بود منتها... آما از ذوق ما کاسته نشد و زارت زارت عکس نمودیم :) نورهای زرد رنگ گرچه می گندید در عسکهامان آما زیبایی سی و سه پل را هزاران برابر مینمود :) تا بازگشتیم ساعت 11 شب شد و قصد کردیم بخسبیم. سرمان را که گذاشتیم رفتیم :*

عندرون دومین روز رفتیدیم نقش جهان  ... عاغا ینی عاشقش شدیم :) حوض وسطش آب نداشت ، چونان ندید پدیدان به وسطش رفته و از این عکس خزها گرفتیم :) کفشها و لباسهایم هم بیسیار بیسیار زیبایند و اصلا مال دیروز نیستند :/ مدلمه ب تو چ اصن :/

سپس به مغازه هایش حمله کرده و تمام پیکسل هایش را خریدیم :/ و همینطور تمام ژامدادی رومیزی های سنتی اش را :/ 

سپس از مغازه هایش دل کنده و به کاخ عالی قاپو حمله بردیم...کلی پله رفیتم بالا :/ ستونهایش کج شده بودند بنده خدا :/ یک حوض مسی داشت :) کلی نقاشی :) سالن موسیقی :) این گوشی هه که توی عکس میبینید 5 هزار تومن پول کرایه اش را داده ام :/ خیلی باحاله مثلا اگر کد 102 را بهش بدهی راجع به چیزی که کدش 102 است بهت صوتا و متنا و عکسا :/ اطلاعات میدهد...

و این نیز سالن موسیقی عمارت عالی قاپو ... آن سولاخ های تزیینی بخاطر این است که صدای موسیقی اگر در سالن پخش میشده این سولاخیها صدا را گوشنوازتر میکردند و توی آن سولاخیها گلدان و چینی و اینجور قرتی بازها میگذاشتند :)

سکند دی ادامه دارد ... 

" با علم بر اینکه نمیخوانید 2 قسمتی اش نمودم دوزدان :"/ "