۳۷۷ مطلب توسط «آندرومدا :)» ثبت شده است

کوله باری از رو دوشم برداشتونده شد =|

امروز یکی از روزهای خوشبختی منه. امتحان سختامو دادم تموم شد رفت... به قول ارسطو فینیتُّ =D

و اما موردی که باعث شد پوکر شدندی ، خیزالت کشیدندی و خندیدندی ... خیلی باکلاس نیشسته بودم تو تاکسی... موقعی که خواستم پیاده شم باید یه آقاهه از این طرف پیاده میشد تا بعدش من پیاده شم... پیاده شد...منم خواستم پیاده شم...در همون حین سرم خورد به اون در لعنتی لعنتی لعنتی تاکسی =| لبمو گاز گرفتم و از عمق وجودم آه کشیدم... آقاهه میخواست سوار شه باز... هول شدم گفتم ببخشید =\

اونم بدتر من گفت خواهش میکنم =\

چیرا باید ازش طلب مغفرت و آمرزش میکردم واقعا؟؟ =\ چیرا؟




____________________________

پاورقی:

۱. تمام طول راه باقیمانده را کرکر خندیدم تنهایی =D

۲. خدایا ممنونتم که امتحان امروزو خوب دادم =)

۳. قالب موقته...منتظرم جور شه بشینم با کامپیوتر خوجلترش کنم ^^ خواستم بگم احساس تنهایی نکنید =\

۴. پس از سالها... قصد دارم ابد و یک روز ببینم -.- البته قبلا نصفشو دیدم...اعصابم خورد شد باقیشو نَیدَم =\

۵. عرایض تِمومه =D

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵

تحقیر روحی =|

+ ببخشید شما تیچر ترم بعدی هم هستید؟

- نه .

+ جیییییییییییییییییغ آخ جون.

- خو لامصب بذار من برم بعد =| 

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

زندگی در اوج زیبایی!

فکر کن لعنتی خیلی منفور و کثیف است دنیآیی که از نقطه ضعف هایت،‌ ضدَّت استفاده میکنند... چشمهایت گشاد نشود ... احساساتی هم نشو...حرفهایت را هم با پوزخند و آه و واه هم شروع نکن.

راستش... خب میدانی لعنتی؟... دنیا،...همین دنیای کثیف و منفور از تو کثیف تر و منفور تر و عُق برانگیز تر نیست...



  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

گند

این حجم از گند زدن غیر قابل تصوره...فک کن دینی رو گند زدن خیلی درد داره...اینکه مثلا با محاسبات خودت هیژده هم نمیشی خیلی اعصاب خورد کنه... باورکن.




پاورقی:

۱. بطرز حیرت آوری هدفم اینه که با این روحیه گند رنگ امتحان بعدیو‌ گند نزنم...

۲. دو تا بیشتر نمونده...یکیش سختترینه و اون یکی آسونترینه... 

۳. خدایا من اونهمه ازت کمک خواستم این امتحانو گند نزنم چقد واقعا کمک کردی =| ولی خدایی مرسی اون یه کلمه رو یادم‌آوردی...

۴. خدایا خواهش میکنم این یکی سخته رو کمکم کن...همینجوریش بخاطر همون هیژده لعنتی گند میخوره تو معدلم... هلپ می 😿🙍

۵. شکرت

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

من و من و من...

منو نمیشناسی؟ واقعا؟!

من همون دختریم که موهآی فرفری و وِزوِزیش رو افشون کرده بود و روی حلقه های زحل با پآهای برهنه قدم میزد و تمرین تعادل میکرد با آهنگای شکیرا...و تو با اون تلسکوپت که من هی به داشتنش حسودی میکردم زل زده بودی بهم و فکر میکردی چقد خز و خیل و ضایم.

همون که تو فکر بود قاب گوشی جدیدشو چه رنگی بگیره...میگفت اگه رنگش جیغ باشه همه بهم زل میزنن و از این اتفاق بیزار بود..اون دخترکی که با موهای زشتش داشت روی حلقه های سیاره «الهه کشاورزی» راه میرفت داشت به این فکر میکرد که امروز ناخونش بلند بوده و ناظم بدعنقش ناخون بچه ها رو ندیده و بهش گیر نداده.. به این فکر میکرد که چرا حال نداره اون لآک بدرنگو از روی ناخوناش پاک کنه...

اون دخترک پا برهنه داشت به این فکر میکرد که چقد خوب بود که دیروز برا اولین بار توی عمرش شهامت نشون داد و دسته گلی که به آب داده بودو هرچند نصفه نیمه گفت... 

دخترک داشت به این فکر میکرد که آینده ش چه شکلیه؟‌ کنار کیه؟‌ اصن کسی میشناسش؟ یا تبدیل شده بوده به یکی که مث خیلیایی که میشناسه یا به شام شب محتاجه یا از زندگیش حالش بهم میخوره...یا اصن با رتبه کنکورش پز میده....یا شایدم از یکی مث خودش طلاق‌گرفته باشه... یا شایدم تو فکره که توی مهمونی امشب دامنشو با جوراب شلواری بپوشه یا اینکه همون شلواریو بپوشه که مامآنش  ازش متنفره....

دخترک داشت به این فکر میکرد که در آینده قراره به عزای کی بشینه؟؟

داشت با خودش میگفت من به هدفم میرسم؟؟ میشم همونیکه میخوام؟

آهنگ شکیرا قطع شده بود... دخترک سرشو بالا آورد...یکی با تلکسوپ مورد علاقه اش بهش زل زده بود‌و از کره آبی نگاهش میکرد...یه چشمش باز و اون یکی بسته...وقتی دید دخترک متوجهش شده رفت... دخترک لیز خورد و افتاد و توی زحل، حل شد و داشت به این فکر میکرد که اگه بمیره آدم فضاییا براش غصه میخورن؟؟

میمرد و از دست زهرا راحت میشد که با اولین قدمی که وارد مدرسه میشد با ذوق وصف ناپذیری میگفت خدایی از نامه ای به فرزندِ یاس خوشت اومد یا نه... میمرد و شاید از نفرتش نسبت به دندونپزشکی کاسته میشد... میمرد و فراموش میکرد که پارسال کارت ورود به جلسه شو یادش رفته بود و چقد گریه کرد و بچه ها مسخرش کردن و ناظم بد ریخت سرش داد زد...

دخترک داشت غصه میخورد که آدم فضاییا فقط یه چشم دارن ‌و یه اشک برای مردنش میریزن...

عکس از اینجا

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

آدمانه!

زندگی توی این دنیای بی در و پیکر میدونی مث چی میمونه؟

 مث اینکه نقشتو جلوی دوربین بازی کنی یا نه.

رسمش اینه که بدون دوربین خیلی «آدمانه تر» نشون میدی تا اون چه که جلوی دوربین «بازی» میکنی...!


پی نوشت:

یَنی میشه امتحان ریاضیَرو ۲۰ شم؟

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵

می اَند سام وآن | ۱

پارچه زمخت و زشتی که مدیر آموزشگاه «پرده» خطابش میکرد رو کنار زدم و بی توجه به ورودِ پُر سر و صدای همون سام وآن ، زل زدم به هوای دلگیر و ابری بیرون و از مولآنا گفتم براش... خودمم نمیدونم؛ برای هوای ابری خوندم..برای سام وآن..یا برایِ...برای خودم؟!

_: من آنِ تو اَم... مرا به من بآز مَده...

صدای نفس نفس زدن و اومدن چند ثانیه ای دیرِ دختری که صداش میکردیم «میس»! هنوز نیومده پالتوشو در آورد و با همون تونیکِ آستین سه ربعِ نفرت انگیزش گفت:

هِیر ایز اینگیلیش کلس... اسپیک اینگیلیش...

دور از چشمش، چشم چرخوندم توی چشمم و براش چِش غره رفتم... طبق معمول رفت بیرون تا آب بخوره و منم باز شعر مولانا جآنمو ریپـ... تکرار کردم.

سام وان پوکر فیسانه نیگام کرد و نطق فارسیش با ورود همون تونیک آستین سه ربعی پوش تبدیل به یه نطق کآملا ادبی و زیبای انگلیسی شد:

ناموسا مای مَوث واز اسموثد بیکاز آو یو...ایناف کن دیگه خواهرم...

«میس» اخم کرد و گفت:

مای سیستر

من : =\

سام وان : =\

مای سیستر : =\

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

بگو چرا این قصه هه اینجوریه؟

 خودمو میکشم تا به چیزی یا کسی برسم و تمام آینده و آرزوهام میشه اون یا همون چیز یا کسی که شاید یک عمر خواستمش...

تا اینجای قصه قشنگه خب...میدونم...

اما باقیشو گوش کن...

میرسم بهش... به همون چیزی که خواب و خوراک و همون کسی که رویام بود... همون که برای رسیدن بهش با عالم و آدم جنگیدم...

افتخار آمیز شد اینجای قصه مون...

زهر قصه ش اونجاست که وقتی میرسی بِش اون چیزی نیست که میخواستی... دیگه نسبت بهش بی تفاوتی... از یه طرف دیگه م بس که با همه جنگیدی و برای رسیدن بهش تنها و تنها و تنهاتر شدی و دیگه هیشکی برات نمونده نمیتونی توی این تنهایی ای که حتی اون رویاتم نمیتونه کنارت باشه دووم بیاری و باید بزنی به سیم آخر... یا اینکه وانمود کنی این همون چیزیه که بهش رسیدی و میخواستیش و جنگیدی براش و خلاصه روزگار باب دل توعه...

این قصه روتین و مسخره رو نگفتم که با پوزخند به صفحه مانیتور و اسم من گوشه پست و سنم نگاه کنی و توی دلت یا شایدم یه کم فراتر از "توی دلت" مسخرم کنی...

اول خواستم یه چیز بگم... اینکه ته این قصه و اون کادره که همیشه ته قصه هاس و نتیجه اخلاقی قصه رو نشون میده واسه این قصه هه میگه واسه چیزی یا کسی بجنگیم که لیاقتشو داشته باشه...

دوم اینکه... بگو چرا؟ فقط بگو چرا این قصه هه اینجوریه؟

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

Undo

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

expecting...

خیلی بَده آدم منتظر کسی باشه و اون نیاد...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

منتظر معلم پرورشیمون بودم تا الآن که بیاد و برگه مسابقه کتابخوانیو بِش بدم D: نیومد =\




_________________________________________________

پاورقی:

۱. ممکنه کلمه ای که توی عنوان نوشته باشم معنیش انتظار نباشه اما مطمئن نیستم که نباشه و حال ندارم برم چک کنم =\ اما ۹۰٪ درسته =) اگرم غلطه سه نکنید ضایه شم=\

۲. انقد حرصم میگیره...همیشه توی مدرسه هستا...یه بار که من کارش دارم چیز ~.~

۳. باور کن اگه وقت مسابقه هه تموم شه و من هنوز اونو نداده باشمش به تو تموم زحمتام هدر میره و بی شک کتابخوانه پیل تنِ اتاقتو میپاچینونونم اون وسط... شوخیَم ندارم بات.



  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵

شکلات نفرت انگیز

شما یادتون نمیاد (:P) یه زمانی یه شکلاتایی اومده بود که آبنبات بود =\ فازشون معلوم نبود که چه طعمین... رنگ پوست شکلاتشونم ینی همون پلاستیکه که دورشه (=\) نارنجی طوسی بود...شعاعشونم ۲-۳ سانت اینا میشد...من ازشون متنفر بودم...کلا از هرنوع خوراکی ای که باید بذاریش توی دهنت و یه انتظار احمقانه بکشی که آب شه متنفر بودم و هستم... 

یه بار هیچ‌چیز ژَذابی توی خونه نیافتم و به پیشنهاد داداچ یکی از اون شکلاتای نفرت انگیز گذاشتم دهانم...توی همین ثانیه های اولیه که هنوز گنده بود شکلاته و هنوز کاملا خیس نخورده بود (ببخشید برای تاثیر کلام مجبور بودم بگم و درد واقعیمو بیان کنم =\ ) داداچم خواست قلقلکم بده؛ منممممم در حد مرگ حساسیت دارم و میترسم زین حرکت...لذا جیغ نمودم وانگاه شکلاتی درسته، خشک و پیل تن از اندرون دهانم به انتهای بصل النخاعم شوتیده شد . وانگهی نفسم بند آمد و دهانم شیش متر گشاده ماند... زانطرف داداچم کرکر میخندید و سپس با دیدن قیافه من ماتش برد.



نتیجه اخلاقی:

۱.‌ همیشه بدانید اندرون انتهای بصل النخاعتان چیست و از ورود موجودات بیگانه اندرونش جلوگیری نمایید.

۲. شکلات آبنباتی نخورید=\

۳. قلقلکی نباشید =(


_____________________________________________________________

پاورقی:

حس میکنم این پستم (پنجمین روز زمسدون) طفلکی بچم ندیدش هیشکی =\ تبعیض تو وِر؟ =\ وِر آر یو گاد؟ =\

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵

چوچانگشون

 پسره فوق العادس + پوکریت دختره

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

پنجمین روز زمسدون


" باران تویی به خاک من بزن "

این صدایی بود که چند ساعت پیش یعنی حدودای ساعت 7 صبح اندرون اتوبوس شنیده میشد. راننده اتوبوس مدرن و آپدیت بودندی و سیبیلش خیلی مشتی بودندی خدایی...

از اتوبوس که پیاده شدم صدای شر شر بارون تموم گوشمو پر کرد... از صدای عبور ماشینا روی اسفالت تر خیابونا و مه و هوای نیمه تاریک اول صبح اعصابم خورد شد و سربالایی نفس گیرو طی کردم و طبق معمول وسطاش حس میکردم زانوم داره از هم پاشیده میشه :/

و بازم طبق معمول یه ماشین ترافیک ایجاد کرده بود سر یه نیمچه خیابون باریک و من همون وسط مسطا بین ماشینا وارد پیاده رو شدم. شلوغ بود و بازم تاریکی هوا اعصابمو خورد کرده بود...

چترم باهام نبود و بارون شر شر میریخت رو سر و کله م... میخواستم کتابمو در بیارم و توی اون 10 دیقه پیاده روی درس بخونم اما خب میدونستم اگه کتابمو دربیارم زیر بارون تبدیل به درخت خواهد شد :/ لذا پس بیخیال شدم و بعد 10 دیقه رسیدم مدرسه نفرت انگیزم :)

توی مدرسه هم قبل امتحان هیچ بحث جالبی جز آلبوم جدید مشترک بهزاد لیتو و گل من و محتوای بسیار بسیار غنی و زیبایش نبود :/

امتحان رو هم بسی خوب دادم و بیست میشم... و امتحان فردا را نیز :)

و بسی خوشحال بودندی که امروز کلاس زبان نمی رفتندی...

برگشتنی هم داشتم همون 10 دیقه پیاده روی رو طی می کردم که هم کلاسیم با چتر دوان دوان خودشو بهم رسوند و تا یه جایی با هم رفتیم... سپس بدرود گفتیم و من بعد از چند دیقه پیاده روی بازهم به تعدادی تاکسی رسیدندی... راننده هه تا خرخره شیشه رو داده بود بالا... مث این مربیان کم شنوایی لبخونی کردم و مسیرمو گفتم... اونم که ماشالله چیز.. سر تکون داد و رفتم که بشینم داخل ماشین... همه توی ماشین بچه مدرسه ای بودن..یکی اون جلو...یکی عقب سمت چپ...رفتم نشستم سمت راست و خدا خدا کردم که هرکی میاد از اونور سوار شه... ماشالله هزار ماشالله از بس خدا لاو می یکی اومد عـــــــــــــــــــــــد طرف من سوار شد :/ پوکر شدندی و اون وسط نزدیک بود کتلت شدندی...

تنها چیزی که مایه دلخوشیم بود این بود که کرایه مو موقع سوار شدن دادم و لازم نیست توی اون  کتلت بازار مث اونی که اینور نشسته بود دستمو بکنم داخل جیب پالتومو و کلی مشقت بکشم واسه در آوردن پول خورد... و مورد دیگه دلخوشیم این بود که اولین نفر پیاده میشم و در عرصه کتلتی در اوج خداحافظی کردندی...





ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاورقی:

حس میکنم منتظر یه اتفاق خاص بودید :/ ولی این فقط یه نیمچه روزانه بود :/

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

فقر مطلق چشمهایت *2*



نگاهم کرد...

نگاهش فرق داشت. طولانی و کم رمق بود

دهانم میجنبید و قطره قطره واژه ها دریا شده بودند پشت لب هایم

سرش را پایین انداخت و قدم هایش را درست برخلاف من برداشت

تصویرش تار شد و... و این آغاز رفتنش بود...


مجموعه دلنوشته "فقر مطلق چشمهایت" نوشته آندرومدا...یا همون جودی...

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۴ دی ۹۵

روز خوب خدآ

نامردیه اگه نگم خدایا شکرت که یه کاری کردی اولین امتحانمو خوب بدم ... به مولا عاشقتم 😍

فقط حالا که انقد عجقی یه جوری به دبیرمون الهام کن که توی تعریف «پلیمری شدن» ، «تغییر شیمیایی» ـشو ننوشتم نمره بده :| 

ولی فدا سرم قَلَت نمیگیره :| میگم نمیگیره :| خدایا ناموسا اذیت نکن دیگه :| 

و اینکه خدایا شکرت که یه کاری کردی پول توی جیبم باشه تا لپ لپ بگیرم ^.^ 

و اینکه خدایا شکرت که یه کاری کردی تا امتحان فردا رو قبلا خونده باشم و خلاصه نویسیشم کرده باشم و امشب براش دوره کنم فقط ^.^

لاو یو فانوسا خدا جونم




_______________________________________________________________

پاورقی ها:

۱. امتحانای دیگر نیز همینطور پیش برود صلوات محمدی برا سلامتی شهدای اسلام :/

۲. کتاب «قصه های مجید» رو خوندین؟ بی بی مجید به «امتحان» میگه «انتحان» 😓

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۴ دی ۹۵

فقر مطلق چشمهایت *1*


من همان خورشیدی که از مشرق چشمهایت طلوع میکنم و از مغربشان غروب، محو میشوم و توی ظلمات نبود خودم فرو میروم. 

همانکه شبها به قرص ماه  دلت میتابد و صبح، باز همان طلوع چشمهایت میشود.

.

.

.

.

.

مجموعه دلنوشته ـ " فقر مطلق چشمهایت" ـ آندرومدا (جودی

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۲ دی ۹۵

کشف کهنه!


سلام. اولین پستمه.حس میکنم نوشتن توی اینجا میتونه خیلی باحال و هیجان انگیز باشه... نه؟

.

.

.

.

عه . نه؟ :/

من امروز یه کشف مهم کردم. اینکه اصولا با تعداد کمی از افراد اتفاق نظر دارم و این فکر کنم خیلی بد باشه و در عین حال یه مقداری خوب

بدیش اینه که خب بی شک بعد از اظهار نظر باید برای طرف مقابلم و گاها طرف هااای مقابلم کلی بحث و دلیل و دعوا پیش بیاد و تهش به اعصاب خوردی ختم شه

خوبیش اینه که خب میتونم از اون حالت تکراری در بیام . مثلا توی یه جمع 19 نفره که همه از دممممم نوازنده و خواننده و اهل موسیقین 18 نفر به هر دلیلی میگن خواننده فقط ایکس.

منم میگم احسان* . خب اینجا علاوه بر خاص بودن احساس غربت هم بهم دست میده که از معایب محسوب میشه :/



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاورقی:

1. "احسان" همان "احسان خواجه امیری" جان میباشند ^ـــ^

2. یه خاطره میخوام بگم حس تایپ میخواد که من ندارم :/ اومد حسش مینویسم

3. آهنگ جدید داداچ حامد همایونو شنیدین؟ اگه سبکشو دوس دارید حتما گوشش بدید:

دانود از سایت پاپ موزیک

4. اولین امتحان ترممو خدا بخواد 20 میشم. نخواد هم که خب نه! خدا جونم بخواه خدایی -.-

5. دیروز تصمیم مهمی گرفتم. خدایا مرسی از اینکه درستو نشونم دادی.

6. عرایض تِمومه :)

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۲ دی ۹۵
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان