۳۷۷ مطلب توسط «آندرومدا :)» ثبت شده است

نیو دغدغه

تحمل کردن سرفه های خشکِ مزخرفِ پس از سرماخوردگی و فرو خوردن آنها به ضرب آب جوش و حلقه زدن اشک توی چشمهای فرد بدبخت و لپهای باد کرده و صورت و رگهای قرمز شده از ترسِ اینکه صدای سرفه یمان را ملت نشنوند و زوری دکترمان ببرند، جداً مزخرف است.

• فقط من نیستم که با شونصدسال سن از دکتر میترسم :`)

• هنوز [مردم شهر ِ-ـحامد همایون] را دانلود نکرده اید؟ دَتس اِمِیزینگ =]

قال اشوان: "...پس چرا گریه کردم؟"

اجابَ آندرومدا: " چون شونصد سال گذشته است و هنوز دشمن عزیز به سرانجام نرسیده است =\و هنوز نصفش را هم نخوانده ایم تازه -.- "

• توی آزمون لیگ علمی فقط عربی رو ۱۰۰% زدم. ریاضی و علومو که اصن ناباد ... از پونزده سوال نصفشو درست زدم.

• تف بر کلاس جبرانی زبان. تف. 

• دلم شدیدا برا شیرین زبونیای یه جگرِ ۲-۳ ساله تنگ شده. به "دوتا" میگه "توتا" ^^ زنگ زدم میگم بهش چکار میکنی؟ - پررو میگه "شیطُنی" ❤ عشقِ کوچکِ اسکولِ آندرومدا😊😘💜💌

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

20 روز تا مشهد =)

داشتم لیسنینگ شونصد صفحه ای مینوشتم که به این جمله برخوردم :

Do you love me because I am beautiful 

?or am I beautiful because you love me 

خب گزینه 2 =/ و ادامه لیسنینگ...

***

امروز اولین جلسه کلاس ریاضی آی ام سی بود. آزمون 28 ام بهمنه و من مشهدم روز آزمون به امید خدا =/ ولی کلاساشو میرم ولی آزمونشو نمیدم =/

ولی خب خداروشکر اجرای تئاترمون 23 امه و دخلی به مشهد جانم ندارد D= آخ جانمی مشهد *.* 

اولای کلاس بود ریحانه داشت شیر کاکائو میخورد. تهش بود. کلاس غرق سکوت بود یهو ریحانه شیر کاکائو عه رو هورت کشید =)

دبیره خواست بگه به به... گفت چه به =/

***

* امروز تمرین تئاتر واقعا در حد مرگ گشنم شده بود و حال نداشتم برم لقمه هامو از بالا بیارم =/ در حدی گشنم بود که به نون رژیمی های دوست چاقالویم قانع شدم.

البت امیدواریم ننه یمان بابت لقمه های نخورده ما را مورد ضرب و شتم خویش قرار ندهد صلواعت =/

* دیگه واقعا حوصله بقیه ی مشقای موسسه رو ندارم. البته فقط استوری بوک مونده بخش 5 امش که از بکس میگیرم =D

* خعلی خوابم میاد خعلی . و خعلی میخوام بخوایم . ولی خعلی حیفه اگه از نت استفاده نکنم =')

* دو تا کلمه اسپانیایی یاد گرفتم =D 

ِتهدید:chantaje

بچه گرگ:loba 

=D 

* عررررررررررررررربدههههه  پوستری که درست کردم واسه هنر عمیقا داغون بود ولی مامانم گفت خوبه. اما خب دبیر هنرمون قبول نکرد ولی گفت نمرتو میدم =D آمّا توی مسابقه شرکت داده نمیشه که خب مهم نبود. ولی خب خسته کوفته 6 تا 3 مدرسه بودم . بعد 3 تا 6 بعدازظهر کلاس زبان. 6تا 10 و نیم شب عم پوستر درست کردم. صبح عم برداشتم تو مدرسه درس 13 و 14 تاریخو خوندم بسیار دقیق =) بعد فهمیدم 15 رو میپرسه -.- 

* واقعا و عمیقا نمیدونم چکار کنم. میترسم اگه برم رشته ریاضی بمونم توش. انسانی که استعدادشو ندارم  البته حفظیجاتم ناباد است نمیتونم برم. تجربی عم از پزشکی و هرچیزی مربوط بهش بیزارم و از زیست متنفرم و زیست و شییمیم و زمین شناسیم و علوم ازمایشگاهیم در حد مزخرفه =") خب ریاضی میمونه تهش و رشته های دانشگاهی که مدنظرمه و احتمال داره بخونشمون از جمله نجوم - هوا فضا - نرم افزار از رشته های ریاضی ممکنه واردشون شد... و مشکلم اینه که میترسم اگه وارد ریاضی گسترده و حرفه ای دبیرستان بشم کم بیارم. و اونجاست که داداچم بزنه تو سرم بگه صد بار نگفتم تجربی برو؟ =/ اگه مطمئن باشم توی ریاضی موفقم میرم حتما. دبیره هم گفت توی ریاضی قبول شدن اسونتر از تجربیه...سو جاست گاد کنز هلپ می *.*

/ روزشمار: 20 روز تا مشهد =)

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۶ بهمن ۹۵

قرار بود بشه چالش؛ نشد آمّا =]]

" کلاس اول" 

• من بچه بودم به طرز مرگ آور و حال بهم زن و قهوه ای گونه ای مظلوم بودم =\ خعلی اصن دل ملت برام کباب میشد بس که ساکت و مثبت بودم اصن کلا واقعنی =\ 

پنجمیا اون موقع ارشد مدرسه بودن. خب هر بچه ای طبیعتا دلش میخواد با بزرگترش دوست بشه. منم یه دختره بود اصن خیلی ژذاب بود خیلی ژذاب بود صوبته -.- 

اون موقع هم اگه بچه های کوچکیتر میخوردن زمین پنجمیا کمکشون میکردن. بارون اومده بود یه روز زمین لیز بود منم کفش لیز بود. توی حیاط خوردم زمین. زدم اندرون فاز مظلومیت و اشک تمساح ریزان. همون دختر ژذابه کمکم کرد. آی حال کردم آی D= 

• با کوثر و آیدا میجنگیدیم ۳ تایی میجنگیدیم. دوستای صمیمی بودیم ولی تو ۳ تا کلاس مختلف و با ۳ معلم مختلف افتاده بودیم. کنار مقنعه سفیده من گل زرد بود *.* فک کنم یکِ دو بودم. آره یکِ دو. هی به آیدا میگفتم معلم شما، اگه بچه ها مَشخ ننویسن بچه ها رو کنار تخت از میخ اویزون میکنه.

و مظلوم بودم البته =\ 

" کلاس دوم"

• - بابایی معنی اسم من چیه؟

+ عاشق...دیوانه...شیفته

فرداش توی مدرسه: 

معلم: خب عزیزم اسمت چیه؟ ^^

+ دیوانه ^^

معلم: =\

" کلاس سوم"

• هِد میزدم اون سال. تا رو دماغم میومد هده =\ 

فاطمه یه بار هده رو برد بالا آخ جادون خالی دنیا اصن دیده شد لامصب =|

"کلاس چهارم"

• فامیلی معلممون شیرزاد بود؛ همزمان با پخش سریال ساختمان پزشکان. دیگع چع عشقی میکردیم ماع؟ =]

"کلاس پنجم"

• پنجشنبه ها رو تعطیل اعلام کردن. خانوم قهاری😂عرررربدهههه عالیییی بوددد😂😂

" کلاس ششم"

• خدای سوتی بودم اون سال. مدرسه م جدید بود لعنتی. همه ش خاطره اذیت کننده. سوتی های ناجور. اون سال ماشین نداشتیم برگشتنی کلاس تیزهوشان لعنتی رو پیاده میومدم. پشت بندش کلاس زبان لعنتی تر با سیگارچی. دردسرایی که سوگند درست میکرد. دو ماهی که بی معلم سر کردیم. سال مزخرفی که بعد از اونهمه تلاش و تحقیق واسه جشنواره با پرنیان؛ روز اخر یکی گند زد توی احترام و شخصیت و تمام هرکاری که من کردمو نابود کرد با پرنیان رفت جشنواره. من هویج بودم اخع =] 

چه سال لعنتی ای بود. مدرسه جدید و روبرو شدن با ادمای جدید کابوس  من بود و هست. سیرِ صعودی از فرهنگ و ثروت متوسط به فرهنگ مثلا بالا و البته ثروت بالا برام ترسناک بود. چرت بود خیلی چرت بود مامان اون سال میرفت سرکار . لعنتی سخت بود بدون اون ارتباط با ادمای جدیدِ سانتی مانتال مزخرف بالا شهر نشین. لافایی که میزدم و رو میشدن تکی تکی. بغل دستی یه دختر ناز نازی وسواسی 😒 حس میکنم ۱۳-۱۴ سالگی چیز بود کلا =] 

+ قرار بود چالش خاطره کلاس اول بشه؛ نشد خُب تَش =]

_ دفاعی و ادبیات ۲۰ شدم اَلبَت ^^ 

+ یه لیسنینگ شونصد میلیون صفحه ای که البته فقط یه جمله شو حالیم میشه رو باس بنویسم =[ ورک بوکو نوشتم آخ ژان 🙌 البته چپتر ۵ استوری بوکه مونده =\\ حال ندارم =\ ورک بوکتو حل کردمم زیادیته.

_ پوستر هنر نابودم کرد هم وقتمو گرفت هم چون من استعداد هنری ندارم گند خورد توش کلا =]

+ شیرینی بردم اخر سر کلاس زبان تا دست از سرم بردارن =\ 

_ پرتقال ماذا فازا عَزَّم؟ -.- آبژی واتس دِ مَتر؟ 😘

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۵ بهمن ۹۵

A MAN KILLS TO SAVE HIMSELF

آه مای گاش این جمله شاخا ^^ از همون کتاب '' فرارِ لوگان'' =]

" خفن بخونید عنوانو "

سعی کنید به قهوه ای بودن نوع اَد شدن لوگو به عکس دقت نکید به فانوس =|

• فدا سرم که فردا امتحان ادبیات دارم =] گوشت بشه تنم =\

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

لبخندی که پاک نمیشود.

عررررررربده دیروز اونهمه چیز میز گفتم واسه مشهد ، الان فهمیدم آزمون IMC -آزمون جهانی ریاضی- که قد چی براش برنامه ریزی کردیم ۲۸ بهمن برگزار میشه در حالیکه من ۲۶ بهمن به بعد اندرون مشهد به سر میبرم. ولی در هر حال من باید مشهده رو برم صوبته :) so آزمون تعطیل ؛) دیش دیریدیدین دیش دیریدیدین دیش دیریدیدین D=

• من: نرگس زینُ گوش دادی آهنگ آخریشو؟

کریم: زینو زینو مُ بیقرارم زینو =\ 

قشنگ ناباد کرد دنیای موزیکو =\

• امروز آزمون داشتیم خفن.لیگ علمی مرحله اول :/ قد پشگل عم نخونده بودم :/ 

وای ۹۰ تا سوال بود. ریحانه پشگل پاسخنامه شو گذاشته بود رو پاسخنامه من; همه جوابا رو توی پاسخنامه اون وارد کرده بودم =\ فکر کن گرفتم نود تا دایره تو پر رو پاک کردم و نودتا دایره توی پر توی پاسخنامه خودم کشیدم =[ ریحانه آشخال چه میخندید کر کر =\ چقد فحش دادم بِش نکبت. البته هار هار دلم خنک شد یه سوال ریاضیو جواب غلط داده بود D=

• دیروز رفتم بوفه بستنی خریدم با این گلو و قیافه داغان سرما خورده. داشتم با بوفه دارمون میخندیدم هرهر. غزل کنارم وایساده بود. منم اصولا ب طرفین میخندم =\ زارت کله هامون خورد ب هم. بدبخت فلک زده کله م خورد ب ابروش. 

• جلسه بود مدرسه مون امروز واسه توجیه اولیه برا انتخاب رشته. دو ساعت داشتیم با غزل زرت و پرت میگفتیم فحش میدادیم مامانش پشتمون بود =| بعدش سلام احوالپرسی اینا کردیم چند نفر از دوستامم اومده بودن پیشمون. مامانش پرسید همتون توی یه کلاسین؟ - گفتم نه خاله. غزل یه کلاس دیگس. ولی ما بقیه همه توی یه کلاسیم =‌D - مامانش گفت آره شانسِ (مکث کرد و ادامه داد) دختر منه.

حس کردم یه چیزیو نگفت =| حس کردم البته. در حد یه حس بود ینی =]

• کی حال داره انشای طنز و غیر طنز بنویسع؟ -دشششششششمن

• کی حال داره شونصد صفحه مبتکران حل کنه؟ -دششششششمن

• سیصد قرن از تولدم گذشته ولی ستایش بهم پیکسل کادو داد =D

• دیشب شام کتلت خوردیم D= مامانم امروز واسم لقمه کتلت گذاشته بود. حالا همیشه پنیر منیر میزاره شانس من ایندفعه ک آزمون داشتیم و خوراکی رو سر کلاس خوردیم، کتلت بود بوش پخش شده بود لَنتی  =\ ولی از شبیخون دشمنان و همکلاسی هل و نیز دبیر مراقب جلوگیری کردم D= ناخارمونم کله پاچه ایی =\ من آف کُرس ، ایت کوکو اِگِن =|

• بازرس اومده بود ببینه نحوه برگزاری آزمونو. یه مَرده بود. اومدع بود توی پانکراسم میپرسید آزمون چطوره؟ =\ حالا قبلش عررررربده میکشید یالله یالله ولی باز میدوید بیاد =\

• آهنگ مردم شهر | حامد همایون شدیدا پیشنهاد داده میشوندی =) لینڪ

• خدآ...شکرت💜

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

خرمرگ نوشت =)))))))))))))))))))

۲۶ بهمن پابوستم امام رضا ❤

ولی فانوسا کنسلش نکن جون خودت =\ 

• پارسال که رفته بودیم هم اردوی مدرسه بود. امسال هم اردوی مدرسه خواهد بود =] خیلی خیلی خیلی عالی بود. اول گفتن اشکال نداره گوشی بیارید. بعدش مدیرمون گفت حق ندارید گوشی اندرویدی بیارید. حالا بچه هامون ios می اوردن =\ البته هیشکی هم گوش نکرد و همه گوشیاشونو بردن. گفتن میگردیم کیفاتونو ولی من قایم کردم یه جا ؛) داشتم میرفتیم مامان فاطمه گفت فقط نخندید زیارتم بکنید =D

• اتوبوسمون راه افتاد ب سمت ایستگاه راه اهن. مهسا جوگیر شد واسه مامانش بای بای میکرد زد زیر گریه. چقد بهش خندیدیم ;)

• توی ایستگاه راه اهن ک رسیدیم نزدیک ۶ ساعت مث چی تمرگیده بودیم. مامان منم واسه مون لقمه کتلت گذاشته بود توش کرفس بود =/ بیشورای کصافط کرفس دوست نداشتن غزل و فاطی همه کرفساشونو دادن من خوردم =|

• یادش بخیر قطارمون ساعت ۷ حرکت میکرد. فک کنم جوگرفته بودشون فکر میکردن هواپیماس ک تاخیر داره، ساعت ۱ نصفه شب حرکت کردیم قطاره. 

• توی ایستگاه راه اهنم ک نشسته بودیم توی همون ۶ ساعت بیکاری یه پسره جلو من نشسته بود گردنشو خم کرده بود با گوشیش کار میکرد. پسِ کلَش خالی بود لامصب خوراک پس گردنی قشنگ پااااااااپس =D

• کوپه ها ۶ نفره بودن. من و سارا و عارفه و فاطمه و غزل باهم بودیم با دو تا دختره ک نهمی بودن از ما بزرگتر بودن. اییییییی انقد مثبت و حال بهم زدن =\ تا رفتیم داخل خوابیدن و هی میگفتن شمام بخوابید. حالا ماااااااااااااا داشتیم میمردیم از خنده. اون شب خوابم نبرد از بس سارا و عارفه چرت و پرت گفتن. ولی خب عارفه نت داشت و هدفون | so نمیشد بندازیمش بیرون =D هدفونشو گذاشتم گوشم. خیلی گنده بود..صداشو بریم بالای بالای بالا. جوری ک اطرافیانم راحت میشد باهاش برقصن =\ یهو درو وا کرد ناظممون =\\\\\\\\\ منم از گوشم اوردم بیرون گذاشتم روش نشستم =\ بازم صداش میومد بیرون. #پارتی =\ سالمه خداروشکر =]

• وقتی رسیدیم رفتیم اردوگاه =\ غذاش ایییییییس توی برنجش گلاب میریختن =\ ۵ روز کلا غذا نخوردیم جز چیپس و دوغ! اردوگاهه دوغ میداد. دوغ رو با چیپس میخوردیم. اخرش انقد چیپس خوردیم حالمون دیگه بهم میخورد در این حد ک بعنوان فحش و ناسزا ازش استفاده میکنیم. تو خیلی چیپسی هییییییع شِیم آن یو.

•یه سوپرمارکت پوسیده اول اردوگاهه بود هیچی نداشت. اصن نم برداشته بود کل ساختمونشو =\ فقط بطری نوشابه شیشه ای داشت =\ ما ک رفتیم از بس خریدیم ازش تبدیل ب پالادیوم شد =D ابنبات چوبی داشت. ۴ تا گرفتیم با غزل و فاطمه، ۴ تاش انبه بود =\ انبه میفهمی عنبه بود =\ حواسمم نبود میخواستم بعد از اینکه ابنبات چوبیارو خریدیم ب دوستم بگم "بریم" اشتباهی به فروشنده هه گفتم =\ بیشور فاطمه چقد شوخی فانوسی کرد =\ 

• رفتیم حرم. ورودیش باید سوار پله برقیش میشدیم. خیلی کند بود. غزل عصبی شده بود لهجه ش عود کرده بود.

• برگشتیم توی اردوگاهه من و غزل رفیتم توی حیاطش رمان خوندیم =\ 

• توی حرم یعنی توی صحن و حیاط اینا من خواستم یه عکس با گنبد طلایی بگیرم. فانوسا فقط یه عکس. دادم گوشیمو دست فاطمه ازم ـبگیره. تا می اومد عکس بگیره یه یارویی رد میشد. اخر یه عکس گرفت من دهنم کج و کوله افتاد دستمم مثل افلیجا، یه یارویی هم شبیه رامبد جوان با دهانی کج و کوله از کنارم داشت رد میشد جفتمون ناباد =\ 

وای عالی بود هرکی رد میشد با اون دسته بیلبیلک رنگی ها هستن دست خادما، میزد تو سر غزل میگفت خانمم موهاتو بکن تو. 

• یه بچه کوچیکه داشت گریه میکرد. حساسیت دارم ب گریه بچه ها خیلی. با کلی  عشق گفتم چیشده قشنگم مامانتو گم کردی؟ . یکی از اونور عرررربده زد نکبت من مامانشم  ولش کردم یه دیقه بترسه ک دیگه از رو زمین اشغال بر نداره بخوره 

=\ 

• یه خانومه بود فامیلیش صرافان بود. ببین  جون داداش من همه چی صداش میکردم جز صرافان...صراف. صرف. رصاف. رصیف. فصیر. فصاریان. صرافیان.صرافی پور.صراف نیا =\

• هاررررهارررر دلتون اب همه معلمامونو تو اردوگاه با شلوار صورتی اینا میدیدیم =D 

• جلسه گذاشتن واسه مشورت این که بچه هارو توی مشهد کجاها ببرن. توی اتاق ما بود. انقد جیغ جیغ کردیم تا معلما رفتن =D

• توی قطار اهنگ حمیرا هایده مهستیه کیه ؟؟ شو اجرا میکردیم. موزیک ویدیوی زنده =\

• بچه ها ازم میپرسیدن ساعت چنده.

من: پنج دیقه مونده به چهار و نیم =|

• شب اول ک رسیده بودیم خیلی خسته بودیم ولی بچه ها نمیخوابیدن تا نزدیک ۴. زنی ک توی اتاقمون بود و مسئولمون بود خوابیده بود ولی هی میگفت بخوابید. اخر سر جنی شد پا شد عررررربده کشید سرمون بخوابید و فحش داد واقعنی عربده کشید و چراغو خاموش کرد. فانوسا دیگه صدا نفس همدیگرم نشنیدیم و کپیدیم. کی اسه نماز صبح پاشد؟ - دششششششششمن =]

• رفتیم پاساژ الماس شرق. اتوبوسمون داشت میرفت. من و فاطمه و غزل میخواستیم شیرموز بخریم. من هول شده بودم بخاطر استرس اتوبوسه. یعنی در یک جمله سه کلمه ای، سی میلیون کلمه شو سوتی دادم =<

" آقایی آب شیرموز میدین؟ " =\ اقایی =\ اب شیرموز =\ حالا اقایی خیلی اسلوموشن کار میکرد. ما داشتیم خودمونو خفه میکردیم که اقایی بدو اتوبوسمون رفففففت =|

•  چقد حرف زدم =]

• قسمت بشه برم همه این خاطرات قشنگترش اتفاق بیفته امسال =] خداجونم راهم بده تو مشهدالرضات❤ 

بی ربط نوشت: سه شنبه باید شیرینی ببرم کلاس زبان. ترم پیش 16 تا منفی داشتم بخاطر فارسی حرف زدن =| پرچمم بالا بود از همه بیشتر منفی گرفتم. باید شیرینی میبردم ک پیچوندم. این ترم دگ نمیشه بخاطر تولدم =\ بیشورا خو من کیکـ میارم شما کادو بیارییییید عرررربدهههههه.

• نذاشتم اهل خانه بارکد را ببینن.ـ بالاخره صحنه هایی داره ک مناسب سنشون نیس -.-

• عربدهههههه دهنم کف نمایید=\

• بی قضاوت بخونید.

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

شِر.

یکی اینورِ گوشم گفت کاش مسیحی بودم؛ یا مثلا یهودی... هر کوفتِ دیگه ای که دو روز دیگه که عزراییل خفَم کرد خِفتَم کرد سینه قبرستون نخوام او دنیا به پونصد میلیون فرشته جواب پس بدم که چرا موهامو بیرون گذاشتم.
راحت موهای چرت و پرت فرفری و جودی آبوت گونه ام رو وا بذارم و بهش روغن بادوم بزنم که وِز وزی نشه و ازش صدتا عکس بگیرم صدجا شِیرش کنم با هشتگ آرت.
یکی اونور گوشم زد پس کله م. خاک تو سرت از کِی انقد عُقده ای شده بدبخت؟ فقط خودت مو داری مَثَن؟

• عکس نوشت: شبٍ لامپی [مهتابی] ِ تهرآنِ من از نگاه جنگل لویزان🌌

• بی قضاوت بخونید.

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

سالی چی میگه؟

بچه هایم خوابیده اند و همین الان فکری به سرم زد. چطور میشد اگه بین آدم ها هم خواب زمستانی رواج داشت. چقدر جالب بود اگر در نوانخانه ای میشد بچه ها را روز اول اکتبر توی رختخواب گذاشت و تا روز بیست و دوم آوریل در آنجا نگه داشت! اداره کردن چنین نوانخانه ای کیف ندارد؟ =]

سالی

دشمن عزیز | جین وبستر

• زین میگوشیم و با سردرد و سرماخوردگی کپه مرگمان را میذاریم. 

• تف به یکشنبه ای که زنگ اولش دفاعیه 😒.

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

❤خدآ شڪرت❤

حقیقتا و فانوسا خدایا شکرت. دینی رو ۲۰ شدن یه معجزه الهی بود والا =| 

اگه اون مسئله لعنتی فیزیکو که شتابو میخواست و یک دقیقه رو بجای شصت ثانیه، سی ثانیه فرض نمیکردم و گند نمیخورد توی  اندرون بقیه محاسباتم، ۱۹.۵ میشدم و احتمالا میداد ۲۰ و بیست میشدم =| ولی خب رسمش اینه که بالاااااخره باااااید یه جا گند بزنم =|

عرررررررربده باید ۲۰ میشدم. 

• سقف کلاسمون آب ازش چکه میکنه؛ و دقیقا بالای سر منه =|خواهد ریخت بزودی =|  هشتگ پلاسکو =\ 

• چارتا انگشت دوست روان پریشمان امروز صاف اندرون چشمانم نیشَست (داشت میگفت اونور =| "اونور" سمت من بود. )

• سرماخوردگی خفیفی خوردم در حد لامصب. صبح هوا تاریک بود از خواب پا شدم از شدت سرما.  ناامیدانه و گشادانه گفتم بیخیال نمیخواد بری پتوی دیگه برداری، دو دقه دیگه باید پاشی بری مدرسه. دیگه وااقعنی داشتم سگ لرز میزدم ؛ به قول صادق هدایت، داداچ صادق عزیز، "مع هذا" پا شدم پتو رو برداشتم. ساعت ۴ بود. مونده بودم تا دو ساعت و چهل و پنج دیقه بعدش که میخواستم پاشم و برم مدرسه به بستنی (بقول یک موجودِ عشق "بسنَنی") آلاسکایی تبدیل میشدم یا نه.

• شما چند شدین؟ =D تا چیز نشه که ول نمیکنم حالا =D

• پنجشنبه تولد بهمن بیدست. فک کن تولد بهمن، توی ماه بهمنه ^^ روی مخ مادرمان میرویم تا ا‌جازه بدهد برویم =|| عاری =|| هشتگ کمپین مادر اجازه بده. به قول همان موجود عشق "اِزازه" ^^

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

のear enemy


هروقت که خانواده ای میخواهد دختری را از پرورشگاه ما بگیرد من با قلبی لرزان می ایستم و انگار دارم در نقشه های سرنوشت دست می برم. کوچکترین حرکتی ممکن است همه چیز را به هم بریزد. کودکی میخندد و خانواده ای با عشق او را میبرند. کودکی عطسه میکند و برای همیشه شانسش را از دست میدهد.

دشمنِ عزیز | جین وبستر

تنها چیزی که راجع به دشمن عزیز میدونستم این بود که ادامه بابا لنگ دراز بود. چندماه پیش که خریدمش فکر میکردم خیلی ژَذّاب و قشنگ باشه و کلی براش ذوق داشتم اما با خوندن چند صفحه ش خورد توی ذوقم. 

الان که از اول میخونمش میفهمم بد نیست همچین. ولی خلاصه توقعم یه چی دیگه بود. کتاب توی سبک بابالنگ درازه اما به اون شیرینی اون نیست. این بار نامه های سالی مک براید =]

• #وانمود 

• دیگه چشم از شبکه شیش برداشتم بلکه غم و غصه ش از دلم بره.

• خوندن کهکشان ، زوری نیست والا =] 

• یک ساعت و ۲ دقیقه تا دو بهمن.

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

یکِ یازدَه

یه جوری شدم. یه جوری که نمیتونم بگمش. یه جوری که هیچکی نمیفهمه. یه جوری که هیچکی حالیش نمیشه چه مرگمه. همه چی برام الکیه و هیچی نیس. هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه انگار. نه ور  رفتن با عکسای گالری گوشیم. نه ور رفتن با قفسه کوچیک کتابخونه م. نه اهنگ. نه خاکستری کردن ستاره های طلایی بیان. نه دراز کشیدن زیر پتوی محبوبم. نه تمرین صفحه ۶۷ ریاضی رو نوشتن. نه نوشتن خلاصه چپتر سوم استوری بوک موسسه. نه خوشحالی اینکه ورک بوکشو قبلا نوشتم. نه نوشتن با خودکار جدیدی که مدام جوهر پس میده. نه گذاشتن ساعتی که دیروز خریدم. نه فکر کردن به کفش جدیدی که دیروز خریدمش. نه رفتن یه موجود غرغروی لجبازـ نه اژدها وارد میشود دیدن. نه ادامه دادن رمانم. نه خوندن نقدای بلندش. نه از خنده قِنج رفتن سرِ سوتی که دیروز جلوی فروشنده داد. نه آب پرتقال خوردن. نه پس از مدتها شیرکاکائو خوردن. 

هیچی! Any thing به واقعی و کاربردی ترین حالت ممکن! 

انگار نگام گیر کرده به آسمون خاکستری و سردتر از همیشه شهرم و سکوت وحشتناکی که تهران محبوب منو به این روز انداخته. انگار تمام غصه و بغضِ دیروز و امروز تهرانو گولّه کردن چپوندن توی گلوی من و دارن خفه م میکنن. انگار چشمای کهکشان مارپیچیِ امروز، داره وَق میزنه از خفگی و صورتش داره کبود و کبود تر میشه و دستای یکی یه چی میندازه دور گردنش و از زیر گلو تا گوشاشو میکشه. 

صدای امیر جدیدی توی گوشش جولون میده؛ رد طناب خودکشی افقیه. ولی اینو انگار کشتن. چون رد طناب از زیر گلو تا گوشاشه. 

یه صدا اینور جولون میده؛ پقی میزنه زیر خنده. میگه ر**ی. تو ام با این چرت و پرتات. جوگیریااتو کجای دلم بذارم اوفِینا؟

اوف پاشو تمام اینا رو بالا بیار و خودتو راحت کن بدبخت. 

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

مَردِ مُرده!

بعدا نوشت:

حالتان  بهم نخورَد از این پستها. آش کشک خاله تان است.

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

زندگی بخشیدن کلیشه نیست. خز هم نیست. باور کن!

• این قضیه رو اعصابمه که واقعا ما همون مردم بی لیاقتی هستیم که به قول زیر نویس شبکه شیش " بیش از ۲۰ نفر آتش نشان" فدامون میشن؟!

لیست مراکز اهدا خون

• زندگی بخشیدن کلیشه نیست. خز هم نیست. باور کن! ... و بغض داشتن هم. 

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

=[

لعنتیا ازتون متنفرم یکی بره کارنامه منو بگیره. اگه نرید تا شنبه باید بمیرم از اضطراب =[ خیلی پشگلید ازتون متنفرم.

• با شماها نیستم -.- ‌با اونیَم که هی میپیچونه بره .

• خدایا معجزه کن دینی معدلمو کمتر از ۱۹.۸۰ پایین نیاره خدا جونم. اگه کم بشم اردوی مشهد میپره خدا خودت میدونی چقد عاشق مشهد و امام رضام.

• اگه دینیو گند نمیزدم ۲۰ میشدم. اه امتحانش اسون بود منتها نمیدونم قضیه چیه که انگار قرار نیست هیچوقت من دینیمو ۲۰ شم. به دَرَک اصن.

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

چندمِ شونزده سالگی؟

امروز ورزش داشتیم. شلوار ورزشی بردم اما بصورت بسیار چارصدوچارنات فوند گونه ای کفش ورزشی نپوشیده بودم. کفشم مدلش اسپرت بود. زنگ ورزش کفشمو با بهمن عوض کردم. اون کفش منو پوشید براش گشاد بود. شبیه این دمپایی گنده ها هستن یه مدت توی دستشوییا میذاشتن جلو بسته هااااا😂

• یه حساب کتابی کردم توی معدلم؛ جز دینی که حدس میزنم زیر ۱۷ میشم بقیه رو خوب دادم. مهم ریاضیه بود که بیست شدم ^^ ‌ولی دینیه خیلی معدلمو میاره پایین =( همین الان یادم اومد فردا کارنامه میدن عرررررربده =\\\\\

• دارم سیصصصصصصد تا کتابو باهم میخونم ولی برخلاف تصورم اصن باهم قاطیشون نکردم =] ° مسخ ° دشمن عزیز ° بوف کور ° سیگار شکلاتی و ... سیصد تا بودن =\ 

• دلم رو اون کتونی مشکیه گیر کرده =| 

• پا درد خیلی خیلی لَنَتیه. 

• خواستیم توی عمرمون یههه بار چیزبازی در بیاریم اهنگ که داره پخش میشه و ماشین در حال حرکته از فضای پشت شیشه عکس بگیریم، دودی بود شیشه ماشینمون. بعد کنده شده بود چسب زده بودیم😂شونصدساعت فیلم گرفتیم، عین شونصد ساعت چسبه تکون میخورد😂

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

تمام.

دیشب تموم شدی...یعنی خب راستش پریشب. اما من دیشب تمومت کردم...فوتت کردم و برای همیشه به ابدیت پیوستی. 

خیلی با خودم فکر کردم. یکی توی گوشم میگفت چیکار کردی توی پونزده سالگیت؟ چکار کردی؟؟ با گستاخی جوابشو دادم.. من توی پونزده سالگی جدیِ جدی و ااقعنی شروع به نوشتن کردم. نه وبلاگ! هیچیِ هیچیِ هیچی ازش نمیدونم ؛ دوست دارم بدونم ولی خب دوست دارم بیشتر قصه ها رو بنویسم. تیر ماه رو با بازنویسی رمانم شروع کردم و توی مجازی به اشتراکش گذاشتم. خوشحالم که با استقبال روبرو شد و باعث شد با انگیزه ادامشو بنویسم. 

بی رمق و بی هدف درس خوندم و نمره بدی هم نگرفتم اخرش...اما خب میتونستم بهتر باشم. 

دیگه چی؟ 

دیگه...

هیــ...هیچـــــ...هیچی.

۱۵ سالگی هم به اینصورت. باز گند زدی بی خاصیت؟!

شونزده اینده رو با چه رویی میخوای فوت کنی؟ یه غلطی بکن دیگه.

با دفترچه جینگولی که غزل بهم کادو داد چیکار کنم؟ توش چی بنویسم که بمونه برام؟ =]

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

مُورخِ دومِ شونزده سآلگیـ...

من: بابایی لطفا کیکی که میخری قلب نباشه طرحش.

بابا یه ثانیه نگام میکنه: قلب نباشه؟

لبخند ملیحی میزنم: نه.

**

رفت کیک خرید. قلب بود =| 

~

~

~

~

~

• من توی کلاس عربده کشان گفتم: بچه هاااااا پاچییید بررررریدددد نمازززخونههه...

زهرا: بپاچیددددددد..

من دستمو اوردم بالا تا به در اشاره کنم و عربده بکشم بپاااچیییدددد کاملا دستم زارت نشست رو صورتش =| 

~

~

~

~

~

• اومدم ادرس بدم به دوستم. خواستم به کوچه بالا که پشتم بود اشاره کنم... خیلی عمیقا انگشت شَستمو بردم عقب و حس کردم توی خمیر فرو رفت. نامبرده چشم دوستم بود ^^

~

~

~

~

• برا اولین بار تو عمرم سوالای ریاضی آزمون جامعو ۱۰۰% زدم ^^ در عوضش علومشوـــــ =| ,

• گریه واسه چیزای چرت و پرت، خیلی پدیده چارصدوچار نات فو‌ندیه...مخصوصا واسه یکی که دیروز ۱۶ سالش شده.

• سرده. پوستم داره تیکه تیکه میشه از خشکی و سرما =\

• به لطف ایزد منان امشب کیک را ایت مینُماییم؛ یحتمل بی کادو 😒

• دوست روانپریشمان بهمان کادو کتاب داد ^^ اونم دو تا ^^ به قول یک موجود عشق " تُتا" =] 

• ستایش یه پیکسل خریده ؛ طرح آفتابهههههههه عربببدههههههههه... طرح افتاب نه. افتابههههههه.

• پرتقال جآن و فاطمه بانو ممنان از کادوهای خوجگلتون ^^ لاو یو تو ^^ 

دریمر جان داداچ عکسه وا نمیشه -.-

• چرا به املای "شَست'' شک دارم؟ =| 

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

و آغاز ۱۶ ...

تصمیم گرفتم حالا که جشن تولدی در کار نیست خودم واسه آپسِت نبودنم تلآش کنم =)

با باب اسفنجی شروع کردم =\ این دو صحنه ش عااالی بود... اولیه نازه دومیه داغون =D

اولیه داره نمایشنامه تایپ میکنه . دومیه داره پز میده من جدَّم میتونسته یه هندونه رو توی سوراخ دماغش فرو کنه -.- توانیاییا دارن ملت -.- 

[ به یادِ بهار و پاتریک ^^ ]

• عمل بعدی تاریخ خوندن بود واسه از بین بردن عذاب وجدان پرسش فردا =\

که حال نداشتم بقیشو بخونم فَلِذا بیخیالش شدم و رهانیدمش...

[ ‌شمام مث من عاشق هایلایتر زرد فسفورین و از نارنجی و ابی و بنفش متنفرین چون گند میزنه به کتابتون؟ زرده هم گند میزنه منتها کمرنگ =] کمرنگ گند میزنه -.- ]

• عمل بعدی انجام حرکات موزون بود که خب گفتنی نیست ولی خعلی حال داد =D

دیگه ام برداشتم چند تا چیز میز جلف ملف چسبوندم به در و دیوار داغان اطاقم... دیدید تو این فیلما "اطاق عمل" ــُ مینویسن "اتاق عمل"؟ آییییی حرصم میگیره. فک کنم برعکس گفتم ولی نیتو در نظر بگیرید شما.

• " هینگامِ زلزله کینارِ پنجیره ، چَراغ و کُمِد واینَیسید " =| از سخنانِ گوهربارِ سام وانی که ادعای سخنرانیش می آمد و ما را تا خرخره توی حیاط نیگاه داشت =] 

• مامی ایز کآمینگ ^^ اشکالم نداره زنگ نزد و نگفت تولدت مبارک و مطمئنم هیچی نگرفته.

• اهای جینگولی که فردا تولدته تولدت مبارک ^^ عمه جانم ^^ فُش نخور کیک بخور =D

• آره داداچام خواهرام آیم سو هَپی تودِی الِکی فوراگزَمپل عررررربده -.-

• توی ذوق هیچکی نزنید هیچوقت -.- نِوِر -.-

• | اِی جونم | ــِ مهدی جهانی و علیشمسو شنیدید؟ =] اسم مَنو داره توش ^^ همانا گوش فرا دهید :

 | لینکی که به ای ژآنم ارجآع داده میشود اندرونِ سایتِ نکس وان موزیڪ =•| |

• ۱۶ سالگیاتون خوش ^^ 

• بعدا نوشت-

منو میگِدا این فاله ^^ 

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

و باز هم ماجرای عجیب سگی در شب

عررررربدههههه عالییییی بود این کتااااب...عکسشو خواهم گذاشت از برایتااان =] 

این حرف را یک پسرِ نوجوانِ ۱۵ سالهٔ اوتیسمی میزند:

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

تولد؟!

امروز ۲۵ دی، روزیکه همیشهٔ سال انتظارشو میکشم...همیشه توقع یه اتفاق خاص و رویایی دارم...همونایی که توی فیلما اتفاق میفته...

صبح، ۱۰ دیقه بعد از تولدم از خواب بیدار شدم. خواب آلودتر از همیشه و شاکی از نبود چند روزهٔ مامان رفتم مدرسه. تبریک گفتن و خب از چندتا از دوستام انتظارات دیگه ای داشتم که خب هیچی بیخیال =] خونه ام که کلا اصن هیچی...همه طبیعیش کرده بودن که اصلا انگار نه انگار...در هر صورت چرت بود خب امروز...هیچ نیرویی نمیتونه به اندازه نیروی روز تولدم توی من اثر داشته باشه و خب کلا نابود شد روز تولدمان ... اصلا بیخیال... به قول خانواده گرام مَن دیگه بزرگ شدم =] دیگه ام نمیخوام راجع بهش حرف بزنم میخوره تو ذوقم اعصابم خورد میشه...  ۲۵ دی ...

• از اونجا که حفظیجاتم خیلی خوب نیست همیشه درس دینی رو خراب امتحان میدم. امروز هم که پرسش دینی داشتیم خب نصف نمره رو گرفتم که بیخیال...برام مهمه خب ولی بیخیال.

عادتمه پامو تند تند تکون بدم وقتی میشینم و بغل دستی گرام همون دوست روان پریش و اون قضایا همیشه از این عادت من عاصیه و نمیذاره با خیال اسوده این کارو انجام بدم. انجام این کار واقعا اذیتم میکنه و باعث میشه پام خیلی خیلی خیلی خسته شه و دچار ضعف بشه ولی نمیتونم این عادتو ترک کنم... امروز بعنوان کادوی تولد از طرف دوست روان پریش میتونستم زنگ اخرو هی پامو تکون بدم...خیلی اذیت شدم و پام داره میمیره الان =| 

• امرو میخواستم بگم "پشت برگه"؛ گفتم "برگشتنی" =\

• مامان کِی میای؟ =[

• شونزده سالمه واقعا؟

• امروز خیلی لعنیته. حالم ازت بهم میخوره بیست و پنج دی.

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان