شِر.

یکی اینورِ گوشم گفت کاش مسیحی بودم؛ یا مثلا یهودی... هر کوفتِ دیگه ای که دو روز دیگه که عزراییل خفَم کرد خِفتَم کرد سینه قبرستون نخوام او دنیا به پونصد میلیون فرشته جواب پس بدم که چرا موهامو بیرون گذاشتم.
راحت موهای چرت و پرت فرفری و جودی آبوت گونه ام رو وا بذارم و بهش روغن بادوم بزنم که وِز وزی نشه و ازش صدتا عکس بگیرم صدجا شِیرش کنم با هشتگ آرت.
یکی اونور گوشم زد پس کله م. خاک تو سرت از کِی انقد عُقده ای شده بدبخت؟ فقط خودت مو داری مَثَن؟

• عکس نوشت: شبٍ لامپی [مهتابی] ِ تهرآنِ من از نگاه جنگل لویزان🌌

• بی قضاوت بخونید.

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۳ بهمن ۹۵

سالی چی میگه؟

بچه هایم خوابیده اند و همین الان فکری به سرم زد. چطور میشد اگه بین آدم ها هم خواب زمستانی رواج داشت. چقدر جالب بود اگر در نوانخانه ای میشد بچه ها را روز اول اکتبر توی رختخواب گذاشت و تا روز بیست و دوم آوریل در آنجا نگه داشت! اداره کردن چنین نوانخانه ای کیف ندارد؟ =]

سالی

دشمن عزیز | جین وبستر

• زین میگوشیم و با سردرد و سرماخوردگی کپه مرگمان را میذاریم. 

• تف به یکشنبه ای که زنگ اولش دفاعیه 😒.

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

❤خدآ شڪرت❤

حقیقتا و فانوسا خدایا شکرت. دینی رو ۲۰ شدن یه معجزه الهی بود والا =| 

اگه اون مسئله لعنتی فیزیکو که شتابو میخواست و یک دقیقه رو بجای شصت ثانیه، سی ثانیه فرض نمیکردم و گند نمیخورد توی  اندرون بقیه محاسباتم، ۱۹.۵ میشدم و احتمالا میداد ۲۰ و بیست میشدم =| ولی خب رسمش اینه که بالاااااخره باااااید یه جا گند بزنم =|

عرررررررربده باید ۲۰ میشدم. 

• سقف کلاسمون آب ازش چکه میکنه؛ و دقیقا بالای سر منه =|خواهد ریخت بزودی =|  هشتگ پلاسکو =\ 

• چارتا انگشت دوست روان پریشمان امروز صاف اندرون چشمانم نیشَست (داشت میگفت اونور =| "اونور" سمت من بود. )

• سرماخوردگی خفیفی خوردم در حد لامصب. صبح هوا تاریک بود از خواب پا شدم از شدت سرما.  ناامیدانه و گشادانه گفتم بیخیال نمیخواد بری پتوی دیگه برداری، دو دقه دیگه باید پاشی بری مدرسه. دیگه وااقعنی داشتم سگ لرز میزدم ؛ به قول صادق هدایت، داداچ صادق عزیز، "مع هذا" پا شدم پتو رو برداشتم. ساعت ۴ بود. مونده بودم تا دو ساعت و چهل و پنج دیقه بعدش که میخواستم پاشم و برم مدرسه به بستنی (بقول یک موجودِ عشق "بسنَنی") آلاسکایی تبدیل میشدم یا نه.

• شما چند شدین؟ =D تا چیز نشه که ول نمیکنم حالا =D

• پنجشنبه تولد بهمن بیدست. فک کن تولد بهمن، توی ماه بهمنه ^^ روی مخ مادرمان میرویم تا ا‌جازه بدهد برویم =|| عاری =|| هشتگ کمپین مادر اجازه بده. به قول همان موجود عشق "اِزازه" ^^

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

のear enemy


هروقت که خانواده ای میخواهد دختری را از پرورشگاه ما بگیرد من با قلبی لرزان می ایستم و انگار دارم در نقشه های سرنوشت دست می برم. کوچکترین حرکتی ممکن است همه چیز را به هم بریزد. کودکی میخندد و خانواده ای با عشق او را میبرند. کودکی عطسه میکند و برای همیشه شانسش را از دست میدهد.

دشمنِ عزیز | جین وبستر

تنها چیزی که راجع به دشمن عزیز میدونستم این بود که ادامه بابا لنگ دراز بود. چندماه پیش که خریدمش فکر میکردم خیلی ژَذّاب و قشنگ باشه و کلی براش ذوق داشتم اما با خوندن چند صفحه ش خورد توی ذوقم. 

الان که از اول میخونمش میفهمم بد نیست همچین. ولی خلاصه توقعم یه چی دیگه بود. کتاب توی سبک بابالنگ درازه اما به اون شیرینی اون نیست. این بار نامه های سالی مک براید =]

• #وانمود 

• دیگه چشم از شبکه شیش برداشتم بلکه غم و غصه ش از دلم بره.

• خوندن کهکشان ، زوری نیست والا =] 

• یک ساعت و ۲ دقیقه تا دو بهمن.

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

یکِ یازدَه

یه جوری شدم. یه جوری که نمیتونم بگمش. یه جوری که هیچکی نمیفهمه. یه جوری که هیچکی حالیش نمیشه چه مرگمه. همه چی برام الکیه و هیچی نیس. هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه انگار. نه ور  رفتن با عکسای گالری گوشیم. نه ور رفتن با قفسه کوچیک کتابخونه م. نه اهنگ. نه خاکستری کردن ستاره های طلایی بیان. نه دراز کشیدن زیر پتوی محبوبم. نه تمرین صفحه ۶۷ ریاضی رو نوشتن. نه نوشتن خلاصه چپتر سوم استوری بوک موسسه. نه خوشحالی اینکه ورک بوکشو قبلا نوشتم. نه نوشتن با خودکار جدیدی که مدام جوهر پس میده. نه گذاشتن ساعتی که دیروز خریدم. نه فکر کردن به کفش جدیدی که دیروز خریدمش. نه رفتن یه موجود غرغروی لجبازـ نه اژدها وارد میشود دیدن. نه ادامه دادن رمانم. نه خوندن نقدای بلندش. نه از خنده قِنج رفتن سرِ سوتی که دیروز جلوی فروشنده داد. نه آب پرتقال خوردن. نه پس از مدتها شیرکاکائو خوردن. 

هیچی! Any thing به واقعی و کاربردی ترین حالت ممکن! 

انگار نگام گیر کرده به آسمون خاکستری و سردتر از همیشه شهرم و سکوت وحشتناکی که تهران محبوب منو به این روز انداخته. انگار تمام غصه و بغضِ دیروز و امروز تهرانو گولّه کردن چپوندن توی گلوی من و دارن خفه م میکنن. انگار چشمای کهکشان مارپیچیِ امروز، داره وَق میزنه از خفگی و صورتش داره کبود و کبود تر میشه و دستای یکی یه چی میندازه دور گردنش و از زیر گلو تا گوشاشو میکشه. 

صدای امیر جدیدی توی گوشش جولون میده؛ رد طناب خودکشی افقیه. ولی اینو انگار کشتن. چون رد طناب از زیر گلو تا گوشاشه. 

یه صدا اینور جولون میده؛ پقی میزنه زیر خنده. میگه ر**ی. تو ام با این چرت و پرتات. جوگیریااتو کجای دلم بذارم اوفِینا؟

اوف پاشو تمام اینا رو بالا بیار و خودتو راحت کن بدبخت. 

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

مَردِ مُرده!

بعدا نوشت:

حالتان  بهم نخورَد از این پستها. آش کشک خاله تان است.

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

زندگی بخشیدن کلیشه نیست. خز هم نیست. باور کن!

• این قضیه رو اعصابمه که واقعا ما همون مردم بی لیاقتی هستیم که به قول زیر نویس شبکه شیش " بیش از ۲۰ نفر آتش نشان" فدامون میشن؟!

لیست مراکز اهدا خون

• زندگی بخشیدن کلیشه نیست. خز هم نیست. باور کن! ... و بغض داشتن هم. 

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

=[

لعنتیا ازتون متنفرم یکی بره کارنامه منو بگیره. اگه نرید تا شنبه باید بمیرم از اضطراب =[ خیلی پشگلید ازتون متنفرم.

• با شماها نیستم -.- ‌با اونیَم که هی میپیچونه بره .

• خدایا معجزه کن دینی معدلمو کمتر از ۱۹.۸۰ پایین نیاره خدا جونم. اگه کم بشم اردوی مشهد میپره خدا خودت میدونی چقد عاشق مشهد و امام رضام.

• اگه دینیو گند نمیزدم ۲۰ میشدم. اه امتحانش اسون بود منتها نمیدونم قضیه چیه که انگار قرار نیست هیچوقت من دینیمو ۲۰ شم. به دَرَک اصن.

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

چندمِ شونزده سالگی؟

امروز ورزش داشتیم. شلوار ورزشی بردم اما بصورت بسیار چارصدوچارنات فوند گونه ای کفش ورزشی نپوشیده بودم. کفشم مدلش اسپرت بود. زنگ ورزش کفشمو با بهمن عوض کردم. اون کفش منو پوشید براش گشاد بود. شبیه این دمپایی گنده ها هستن یه مدت توی دستشوییا میذاشتن جلو بسته هااااا😂

• یه حساب کتابی کردم توی معدلم؛ جز دینی که حدس میزنم زیر ۱۷ میشم بقیه رو خوب دادم. مهم ریاضیه بود که بیست شدم ^^ ‌ولی دینیه خیلی معدلمو میاره پایین =( همین الان یادم اومد فردا کارنامه میدن عرررررربده =\\\\\

• دارم سیصصصصصصد تا کتابو باهم میخونم ولی برخلاف تصورم اصن باهم قاطیشون نکردم =] ° مسخ ° دشمن عزیز ° بوف کور ° سیگار شکلاتی و ... سیصد تا بودن =\ 

• دلم رو اون کتونی مشکیه گیر کرده =| 

• پا درد خیلی خیلی لَنَتیه. 

• خواستیم توی عمرمون یههه بار چیزبازی در بیاریم اهنگ که داره پخش میشه و ماشین در حال حرکته از فضای پشت شیشه عکس بگیریم، دودی بود شیشه ماشینمون. بعد کنده شده بود چسب زده بودیم😂شونصدساعت فیلم گرفتیم، عین شونصد ساعت چسبه تکون میخورد😂

  • آندرومدا :)
  • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

تمام.

دیشب تموم شدی...یعنی خب راستش پریشب. اما من دیشب تمومت کردم...فوتت کردم و برای همیشه به ابدیت پیوستی. 

خیلی با خودم فکر کردم. یکی توی گوشم میگفت چیکار کردی توی پونزده سالگیت؟ چکار کردی؟؟ با گستاخی جوابشو دادم.. من توی پونزده سالگی جدیِ جدی و ااقعنی شروع به نوشتن کردم. نه وبلاگ! هیچیِ هیچیِ هیچی ازش نمیدونم ؛ دوست دارم بدونم ولی خب دوست دارم بیشتر قصه ها رو بنویسم. تیر ماه رو با بازنویسی رمانم شروع کردم و توی مجازی به اشتراکش گذاشتم. خوشحالم که با استقبال روبرو شد و باعث شد با انگیزه ادامشو بنویسم. 

بی رمق و بی هدف درس خوندم و نمره بدی هم نگرفتم اخرش...اما خب میتونستم بهتر باشم. 

دیگه چی؟ 

دیگه...

هیــ...هیچـــــ...هیچی.

۱۵ سالگی هم به اینصورت. باز گند زدی بی خاصیت؟!

شونزده اینده رو با چه رویی میخوای فوت کنی؟ یه غلطی بکن دیگه.

با دفترچه جینگولی که غزل بهم کادو داد چیکار کنم؟ توش چی بنویسم که بمونه برام؟ =]

  • آندرومدا :)
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

مُورخِ دومِ شونزده سآلگیـ...

من: بابایی لطفا کیکی که میخری قلب نباشه طرحش.

بابا یه ثانیه نگام میکنه: قلب نباشه؟

لبخند ملیحی میزنم: نه.

**

رفت کیک خرید. قلب بود =| 

~

~

~

~

~

• من توی کلاس عربده کشان گفتم: بچه هاااااا پاچییید بررررریدددد نمازززخونههه...

زهرا: بپاچیددددددد..

من دستمو اوردم بالا تا به در اشاره کنم و عربده بکشم بپاااچیییدددد کاملا دستم زارت نشست رو صورتش =| 

~

~

~

~

~

• اومدم ادرس بدم به دوستم. خواستم به کوچه بالا که پشتم بود اشاره کنم... خیلی عمیقا انگشت شَستمو بردم عقب و حس کردم توی خمیر فرو رفت. نامبرده چشم دوستم بود ^^

~

~

~

~

• برا اولین بار تو عمرم سوالای ریاضی آزمون جامعو ۱۰۰% زدم ^^ در عوضش علومشوـــــ =| ,

• گریه واسه چیزای چرت و پرت، خیلی پدیده چارصدوچار نات فو‌ندیه...مخصوصا واسه یکی که دیروز ۱۶ سالش شده.

• سرده. پوستم داره تیکه تیکه میشه از خشکی و سرما =\

• به لطف ایزد منان امشب کیک را ایت مینُماییم؛ یحتمل بی کادو 😒

• دوست روانپریشمان بهمان کادو کتاب داد ^^ اونم دو تا ^^ به قول یک موجود عشق " تُتا" =] 

• ستایش یه پیکسل خریده ؛ طرح آفتابهههههههه عربببدههههههههه... طرح افتاب نه. افتابههههههه.

• پرتقال جآن و فاطمه بانو ممنان از کادوهای خوجگلتون ^^ لاو یو تو ^^ 

دریمر جان داداچ عکسه وا نمیشه -.-

• چرا به املای "شَست'' شک دارم؟ =| 

  • آندرومدا :)
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

و آغاز ۱۶ ...

تصمیم گرفتم حالا که جشن تولدی در کار نیست خودم واسه آپسِت نبودنم تلآش کنم =)

با باب اسفنجی شروع کردم =\ این دو صحنه ش عااالی بود... اولیه نازه دومیه داغون =D

اولیه داره نمایشنامه تایپ میکنه . دومیه داره پز میده من جدَّم میتونسته یه هندونه رو توی سوراخ دماغش فرو کنه -.- توانیاییا دارن ملت -.- 

[ به یادِ بهار و پاتریک ^^ ]

• عمل بعدی تاریخ خوندن بود واسه از بین بردن عذاب وجدان پرسش فردا =\

که حال نداشتم بقیشو بخونم فَلِذا بیخیالش شدم و رهانیدمش...

[ ‌شمام مث من عاشق هایلایتر زرد فسفورین و از نارنجی و ابی و بنفش متنفرین چون گند میزنه به کتابتون؟ زرده هم گند میزنه منتها کمرنگ =] کمرنگ گند میزنه -.- ]

• عمل بعدی انجام حرکات موزون بود که خب گفتنی نیست ولی خعلی حال داد =D

دیگه ام برداشتم چند تا چیز میز جلف ملف چسبوندم به در و دیوار داغان اطاقم... دیدید تو این فیلما "اطاق عمل" ــُ مینویسن "اتاق عمل"؟ آییییی حرصم میگیره. فک کنم برعکس گفتم ولی نیتو در نظر بگیرید شما.

• " هینگامِ زلزله کینارِ پنجیره ، چَراغ و کُمِد واینَیسید " =| از سخنانِ گوهربارِ سام وانی که ادعای سخنرانیش می آمد و ما را تا خرخره توی حیاط نیگاه داشت =] 

• مامی ایز کآمینگ ^^ اشکالم نداره زنگ نزد و نگفت تولدت مبارک و مطمئنم هیچی نگرفته.

• اهای جینگولی که فردا تولدته تولدت مبارک ^^ عمه جانم ^^ فُش نخور کیک بخور =D

• آره داداچام خواهرام آیم سو هَپی تودِی الِکی فوراگزَمپل عررررربده -.-

• توی ذوق هیچکی نزنید هیچوقت -.- نِوِر -.-

• | اِی جونم | ــِ مهدی جهانی و علیشمسو شنیدید؟ =] اسم مَنو داره توش ^^ همانا گوش فرا دهید :

 | لینکی که به ای ژآنم ارجآع داده میشود اندرونِ سایتِ نکس وان موزیڪ =•| |

• ۱۶ سالگیاتون خوش ^^ 

• بعدا نوشت-

منو میگِدا این فاله ^^ 

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

و باز هم ماجرای عجیب سگی در شب

عررررربدههههه عالییییی بود این کتااااب...عکسشو خواهم گذاشت از برایتااان =] 

این حرف را یک پسرِ نوجوانِ ۱۵ سالهٔ اوتیسمی میزند:

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

تولد؟!

امروز ۲۵ دی، روزیکه همیشهٔ سال انتظارشو میکشم...همیشه توقع یه اتفاق خاص و رویایی دارم...همونایی که توی فیلما اتفاق میفته...

صبح، ۱۰ دیقه بعد از تولدم از خواب بیدار شدم. خواب آلودتر از همیشه و شاکی از نبود چند روزهٔ مامان رفتم مدرسه. تبریک گفتن و خب از چندتا از دوستام انتظارات دیگه ای داشتم که خب هیچی بیخیال =] خونه ام که کلا اصن هیچی...همه طبیعیش کرده بودن که اصلا انگار نه انگار...در هر صورت چرت بود خب امروز...هیچ نیرویی نمیتونه به اندازه نیروی روز تولدم توی من اثر داشته باشه و خب کلا نابود شد روز تولدمان ... اصلا بیخیال... به قول خانواده گرام مَن دیگه بزرگ شدم =] دیگه ام نمیخوام راجع بهش حرف بزنم میخوره تو ذوقم اعصابم خورد میشه...  ۲۵ دی ...

• از اونجا که حفظیجاتم خیلی خوب نیست همیشه درس دینی رو خراب امتحان میدم. امروز هم که پرسش دینی داشتیم خب نصف نمره رو گرفتم که بیخیال...برام مهمه خب ولی بیخیال.

عادتمه پامو تند تند تکون بدم وقتی میشینم و بغل دستی گرام همون دوست روان پریش و اون قضایا همیشه از این عادت من عاصیه و نمیذاره با خیال اسوده این کارو انجام بدم. انجام این کار واقعا اذیتم میکنه و باعث میشه پام خیلی خیلی خیلی خسته شه و دچار ضعف بشه ولی نمیتونم این عادتو ترک کنم... امروز بعنوان کادوی تولد از طرف دوست روان پریش میتونستم زنگ اخرو هی پامو تکون بدم...خیلی اذیت شدم و پام داره میمیره الان =| 

• امرو میخواستم بگم "پشت برگه"؛ گفتم "برگشتنی" =\

• مامان کِی میای؟ =[

• شونزده سالمه واقعا؟

• امروز خیلی لعنیته. حالم ازت بهم میخوره بیست و پنج دی.

  • آندرومدا :)
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

پیشْ میلاد =|

فردا ساعت ۶ و نیم صبح دخترکی که طیِ عملیاتِ عروسی رفتنِ مادرش ۷ ماهه بدنیا میاید، به دنیا می آید... 

فردا مادرش از درد، چشم می بندد و نزدیک پنج شش ساعت خدا را التماس میکند.

امشب پدرش...مادرش...اواره شبهای برفی زمستان تهران بی رحم میشوند و انگشتهایشان یخ میزند...تختها پر است...میگفتند جنین در حال مرگ است...میگفتند زود است...میگفتند بچه توانایی زنده ماندن ندارد...میمیرد...میگفتند اگر یه دنیا بیاید هم میمیرد...امشب به پدرم میگفتند یا زنت یا بچه ات...

امشب مادرم روی نیمکتهای سرد حیاط بیمارستان از درد لب میجوید...

نزدیکهای نیمه شب بود...پدرم داشت اشک میریخت و با عجز دنبال یک اشنا میگشت...خدا به دادش رسید...دعای مادرم... جور شد...مادرم را روی همان نیمکتهای لعنتی امشب نِشانده بود و گفت میرود و پیدایش میکند...رفتنش یک عمر طول کشیده بود برای مادرِ هنوز دختر دار نشده ای که انتظار و اضطراب خوره جانش شده بود. قبل از برگشتنش پرستارها مادرم را وارد بیمارستان کردند و همانجا مادرم خیالش نصفه و نیمه اسوده شد... 

مادرم تا شش و نیم داشت درد میکشید و خدا را التماس میکرد... ساعت شش و نیم شده بود و آندرومدا روی تن نیمه جان و کم رمق و لبخند نصفه نیمه مادرش، از امدنش به زمین گِله میکرد.

حالا...حالا دخترک زنده بود. زندهٔ زنده... دخترک یک روز بر فراز مرگ پرواز کرده بود، در آینده بر فراز کهکشانهآ...

بعد ها که بزرگ شد مادرش میگفت برای زمینی شدنت زجر کشیدم. 

*

های گایز ^^ تومارو ایز کامینگ... ^^ 

متنهـ رومانتیک شد =\

نکته / ساعت شیش و نیم باس رخت بر تن کرده و بسوی مدرسه گام نهیم ... از همون بچگی طالب علم بودم کلا =] خانواده هم اکنون نصفه نیمه است و فردا نیز... لذا جشن تولدی در کار نخواهد بود فردا...

پ.ن: کلاس زبان و مدرسه رو چکار کنم بپیچونم که کیک نبرم براشون؟ -.-

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

نسبت مستقیم عشق و پوکر فیس =|

الان دَیقاً همون جاییَم که گفتم خعلی خوبه و میخوام همیشه همونجا زندگی کنم... دو دِقه غفلت کردم رفتم مسواک بزنم هوار زدن اون پتو زرشکیه مال آندرومدا که سرما نخوره بمیره خونش بیفته گردنمون پول کَفن و دَفن نَعاریم =| 

منم همونجا خمیر دندون اندرون دهان و مسواک به دست رو به اینه پوکر نیگا کردم و اشک ریختم از شدت احساس و عشقِ سرشارِ بینمان =|

خدایی حرف بود دو روز قبل تولد زدن؟ =|

پ.ن: Where R U God? =|

  • آندرومدا :)
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

پیاز ترکی =||||

• جییییغ زد گفت وای خُلَم کردی.

ولی من فقط شونصدمیلیون بار و هفت هزار و نهصد و هیژده بار بِش گفتم بریم بیرون =[

• ناکِس هیچی ام برام نخرید فقط برگشتنی  برام ابنبات چوبی نوشابه ای گِرِف..ادامسشم مزه آهک میداد -.- 

• کباب ترکی خوردیم جادون خالی ^.^ ولی بیشتر از اینکه کباب ترکی باشه، پیاز ترکی بود =| منم همه پیازاشو جدا کردم.

• انقد ضایه بود که کباب خوریم گربه افتاده بود دنبالم. منم میدویدم نرسه بِم عربده کشان =|

• توروخدا بگید انقد نپرسن امتحانات تموم شد یا نههههههههههههه .

• دارم میمیرم دو روز دیگه بشه تولدم بشه ^^ وویی^^ ولی مطمئنم امسال حتی یه کادو هم از کسی نمیگیرم از بس یه جوریه=[

• دیروز ۷ نفر توی اروپا از سرما جان باخته بودند حالا من امروز داشتم از گرما سنکوب میکردم =|

• دارم میتِرِکم. آجیل رو نوشابه و کباب ترکی و ابنبات چوبی نوشابه ای با ادامس اهکی اونم توی مدت زمان ۵۰ دیقه خیلی زجر اوره لامصبا.

• شهرکتاب درست توی پنج قدمیمون بود. اشکم در اومد ولی نیومد بریم داخل. ولی برگشتنی قانعش کردم. ینی اصن خودش گفت ..حتی عرض خیابون شلوغ رو هم با مشقت طی کردیم. از خیابون که رد شدیم پشیمون شدم چون میدونستم دلش نیس واسه دل من گفت. واسه همین برگشتم و دوباره همون لحظه عرض خیابونو بازگشتیم ... راننده ها پوکروارانه نیگامون میکردن =|

• نامبرده همونیه که نهصد تُن قره قوروتشو کَش رفته بودم =D

• دارم رو خودم کار میکنم که اندرون اجتماع با اعتماد بنفس و سِلف کانفیدِنت (واتo.o) ِ بیچتَری راه برم. 

• بدین سان شاعر میگوید [تو نگام میکنی و عشق ازم میباره | من یه دیوونم که دیوونگیشو دوس داره ] ... ابنبات چوبی جان دوسِت دارم. با اینکه ادامست مزه چارصدوچارنات فوند میداد و سروشکلت هم کَج کُنجول بود ولی خب در نظر میگیریم که تیربرق خورده وسط کلَّت و کج کنجول شده -.- در هرصورت نیروی عشق همه چیو عوض میکنه =| چونان احسان اَند سولماز =|

• دو روزه داره اینجا بِم خوش میگذره در حد بنز. کاش هیچوقت برنگردم خونه خودمون.

• فانوسا یکی دیگه تخمه بخورم بالا عَرو اوردم =|

• هیچوقت نمیدونستم بابا بزرگا عم ادامس میخورن =D

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

۲۳-۲۴

عرررررررررربده . تولدت مبااارک ^^ تولدت مبارک ^^

و تولد هما جانمان نیز ^^ 

رو عکس کلیک کنید ^^

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

ماجرای عجیب سگی در شب

زندگی را از زبان یک کودکِ عقب ماندهٔ ذهنی بخوانید =]

  • آندرومدا :)
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

شب سرد

• بدبختی یَنی داری له له میزنی واس دو درصد شارژ و میخوای بری اونور گوشیتو بزنی شارژ یه آدم چارصدوچارنات فوند هم مشغول تلفن زدن با نمیدونم کی کیشه دوسسسسسسساعته و نمیاد بیرون لَنَتیییییی...الان گوشیم خاموش شه منفجر شه نابود شه بپوکه به چارصدوچارنات فوند بپیونده تو پاسخگویی؟

• جادون خالی ^^ نزدیک شونصد تُن قَره قوروت (=|) از عزیزی به سرقت بردم و عین شونصدتاشو دو لپی خوردم. اصن فشار مِشار اینا کلا تعطیل...امشب سکته میکنم =| عمل قلب باز =| 

 • یه دونه از این کتاب روح موح و اینا هستن جن مِن دارن باحالن عَعونا گرفتم از همون که قره قوروتاشو دزدیدم =D

• موقع امتحانا میگفتم امتحانام تموم شه فلان کارو میکنم فلان چیز میخونم. الان که امتحانا تموم شده یه رمانه شونصد ساعته دستمه حسش نمیاد بخونم.. طی یک حرکت چرخشی به سیصد نفر دادم خوندن خودم حسم نمیاد =| کلا موبایل مانع محقق شدن اهدافمه =| 

• امروز تمرین تئاتر ، یه دیقه...فقططط یه دیقه از یکی از معلما خواستیم بیاد نمایشمونو ببینه نظر بده..موضوع نمایش راجع به اسیبهای اجتماعی فضاهای مجازی بود.. ببین این دو ثانیه نظر داد راجع به نمایش. دو رووووووز حرف زد راجع به اسیبهای اجتماعی فضای مجازی. حالا ما ۱۰ نفر ادم پوکر فیسانه بهش خیره میشدیم. بدین سان نصف تایم مدرسه صرف تمرین تئاتر و باقی اش صرف سخنان گوهر بار اعلیحضرت صرف و به سرانجام رسید و پیچانده شد ^^

• دارم یخ میزنم...دارم منجمد میشم...ولی عمرا برم در بالکنو ببندم =| شتر در خواب بیند پنبه دانه تازشم =|

• فانوسا به خودم قول دادم برم اون اتاق گوشیمو بزنم شارژ، بیام اینور رمان بخونم. میگم فانوسا ینی خعلی عمیقه تصمیمم.

• بی قضاوت | بی منت بخونید.

  • آندرومدا :)
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
• I set fire to the sky; Yeah, exactly me •
هشتگ
نویسندگان