این چند روز انقد حالم بد بود و همه چی قاطی پاطی شده بود که حتی بابامم فهمید اوضاع چقد افتضاحه و هرچی پفیلا و شیر کاکائو تو دنیا بود برام خرید *_* فقط یه قطره اشک ریختم. اونم لازم بود ولی مسخره. 

- از امتحانا حتی زبانم بیست نمیشم! خیلی شرم آوره :| 

- رفتم از بوفه بستنی بخرم. دیدم همه بچه های کلاسمون مث زامبی نگاهم میکردن. شکیبا گفت اون خانمه که تو بوفه خوراکی میفروشه کارت داره. گفتم حتما یا بهش بدهی دارم یا اینا. رفتم پیشش گفتم بله با من کاری داشتین؟ گفت شیدایی؟ گفتم بله. خندیدم گفتم چیشده؟ 

یه کیت کت داد دستم. روش یه کاغذ چسبونده شده بود. گفتم برا منه؟

خندید گفت برو !!!!

کپ کرده بودم گفتم چی شده جدی؟ میشه بگید؟؟

خندید گفت نه D:

ای مرگ خب با اون نیش گشادت :// 

گفت هیچی برو بعدا اینو بخون ://

حالا قیآفه من :||||||||| 

رفتم تو دسشویی بازش کردم :// انتظارشو نداشتم. کاملا ناامید شده بودم. پریدم بیرون از پله ها بالا رفتم برم سر کلاس پیداش کنم محکم بغلش کنم، دیدم یکی مقنعمو کشید جیغ کشیدیم :|| بعدم سفت بغلم کرد گفتم عبضی دفه آخرت باشه -_- گفت غلط کردم *_* از اونور ملت داشتن کل میکشیدن :// چنین همکلاسیایی دارم .

- دووم داره ینی؟