امروز حالم خیلی بد بود. از روز قبلش قاطی بودم. دوست داشتم بریم بیرون. واقعا حالم از همه چی داشت به هم می خورد از میز تحریرم از میز کامپیوتر از مدرسه از کتابام از اتاقم از همه چی. 

بابام نیومد، خوراکی خریدیم و رفتیم... 

یه ساعتی توی یه پارک جنگلی نشستیم. عکس گرفتیم. لامصب خیلی خوب افتادم تو عکسا :|| بعد حالا با دوستام میرم بیرون و مدرسه شبیه پی پی میشم به واقع :|

یه خونواده ای آتیش روشن کرده بودن، بدون خاموش کردنش رفتن... از خدا خواسته رفتم پیشش. سردم بود، دیگه چشام داشت میسوخت از داغی اتیش. هیشکی نبود... من بودم و یه اتیش بی رمق‌‌‌... چای لاهیجان، کمرنگ خوشمزه داغ... 

و طبق معمول اگه از اونجا پیتزا نخوریم میمیرم به واقع :||

• و بزرگترین فداکاری عمرم این بود که یک سوم پیتزام + یک چهارم نوشابمو دادم مامانم بخوره... ثبت شه لطفا. هی عم نگید بهشت زیر پای مادران است... بهشت زیر پای آندرومدایان است و بس‌.

همه اینا در حالی بود که من داشتم از دسشویی میمردم :||