لحظه شماری می کنم ... نه که ببینمت نه که بشنومت نه که حست کنم، نترس اون قدرا هم احمق نیستم که ارزوی محال کنم. لحظه شماری می کنم که غرق درس و مدرسه و دوستام بشم که تو ، تو ، تو ، خودت ، توی لعنتیو از یاد ببرم فراموش کنم مثل یه آشغال پرتت کنم از ذهنم بیرون . من خیلی چیزا یادم میره ؛ یادم میره برنج رو گازه، یادم میره کتری جوش اومده، یادم میره شهریه کلاس زبانمو بدم، یادم میرم شارژرمو از برق در بیارم، یادم میره شب پتو بندازم رو سر داداش کوچولوم، من فراموشیم خوبه، بسه این همه تحقیر روحی که به جون خریدم، من فراموشیم خوبه تو رو هم می ندازم دور .... خیلی دور ...‌.