کابینت های خونه مونو داریم عوض میکنیم. خونه مون با بازار شام مو نمیزنه. داداشمم که نیست و خوشبختانه چند روزی ریخت نحسشو نمیبینم.

داداش کوچیکمم کرمش گرفته بود میگفت بیا برای من خونه درست کن با بالشت و ملافه. منم که منگل، از بچگی از بس این عمل وقیحو انجام داده بودم از معمار زمان عباسی هم خونه هه رو محکم تر و قشنگتر درست کردم براش. بعدم چپیدیم با هم اون تو. کلی خوراکی با خودش برده بود. خوشمزه هاشو خوردیم. بعدشم گفت همونجا میخوابه. البته بابام بغلش کرد گذاشتش رو تخت. کاملا ضایه شد  و خیلی حال کردم.

شب قبل حالم بد بود بابام بهم قرص داد صبش ساعت 12:40 بیدار شدم. مونده بودم چیکار کنم شب خوابم ببره. شانس من مودممون سرطان گرفته بود کار نمیکرد... تا ساعت 5 صبح توی تاریکی میپیچیدم به خودم فکر و خیال می کردم. فقط خدا خدا میکردم مودممون تا فردا درست شه. گفتم خدایا 100 تا صلوات میفرستم... بعد اشتباهی تسبیحات اربعه رو گفتم :/ گفتم خدایا 30 تا الله اکبر گفتم 70 تای بقیه رو صلوات میفرستم دیگه.

بعدم نمیدونم چرا داداشم هنزفری توی مشتش بود نصف شبی. بعد هی زارت زارت میخورد به چوب تخت. جنی شدم از دستش کشیدم.

صبح هم که بیدار شدم یکی داشت مث چی آیفون میزد.

کلاس زبان و تکلیفاش عم که...ـ(همون گیفه)