یه ماه پیش دلم خیلی گرفته بود. بی دلیل. خسته بودم. بغض داشتم. از هرکی پنهون میکردم مامانم می فهمید. 

بهش گفتم گرممه؛ دارم آتیش میگیرم. بهم گفت برو بشین تو تراس. داشتم خفه میشدم. مامانم کنارم بود ، نمیرفت. ازم حرف کشید و خودمو کشتم تا گریه نکنم. وقتی هم رفت و توی تراس تنهام گذاشت هم گریه نکردم. صدای تلویزیون میومد..‌ صدای بابام.. یعنی نمیشه گریه کرد. با مزخرف ترین لبخند ممکن وارد خونه شدم و مثل همیشه برای گریه به امن ترین جای خونه مون یعنی دسشویی پناه بردم! بعد نگاه کردم به اینه. چقدر با گریه زشت میشدم‌. دلم پر زد برا فاطمه که میگفت آشغال ازت متنفرم که چال گونه داری. 

• حالا امشب برعکس بود... رو پیتزام سس خالی کردم. مامانم سرم جیغ زد. با خنده پیتزامو قاپیدم رفتم تو بالکن نشستم با موبایل و هندزفری. معین زد داشت میخوند و صدای نعره چاه تو گوشم بود.

توی تاریکی از پیتزا و شهر زیر پام عکس گرفتم و به دندونی که توی دهنم خورد شد و قورتش دادم اعتنایی نکردم.

- امروز محشر بود خدا! شرمندتم! شکرت...شکر :))