دیر شناختمش. خیلی دیر. محشر بود. هردفعه می بوسیدم خوشحال می شدم. شاید فقط دو بار توی عمرم بوسیدم... خیلی ازش خوشم میاد... زن بود و برای خونوادش و زندگیش مردونه میجنگید. مامانم میگفت مامان نداشته، فقیر بودن، همه خواهراشو خودش بزرگ کرده و شوهر داده. یکی از بهترین زنای دنیاست... اسطوره جنگیدن و فداکاریه برام. سه تا دخترشو شوهر داده با افتخار و بهترین جهاز و مراسم در اوج فقر! نوه داره. یه پسر آشغال بی معرفت! سه تا دختر ماه عاشق مادر... مامانش و باباش و سه تا از خواهراش با سرطان مُردن. 

عملش کردن؛ رحمشو برداشتن. میگن سرطان داره‌. چرت میگن. زر میزنن‌. حرف مفت میزنن‌. روی تخت بیمارستانه؛ اسطوره جنگیدن و فداکاری زندگیم از درد میپیچه به خودش. صورتش سرخه. قندش اومده رو ۴۰۰. دستمو میگیره. میزنه رو ملافه سفید میگه بشین. صورتش خیس عرقه. میگه این درد منو تا خدا برد.

حالا یکی زنگ میزنه میگه خونریزی داخلی کرده‌.

دکترا دروغ میگن... سرطان نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره نداره.