مامان خسته است؛ بابا کلافه است؛ کپیده ام توی اتاقم؛ استرسِ دردسر هایی که تیچر جدید به گردنمان انداخته؛ عمو را دارند بخاطر‍ِ اخلاق گندش اخراج می کنند، غصه نانِ شبِ دوقلو هایش را می خورد؛ مهمان خواهیم داشت؛ هرچه مادر را التماس می کنم قبول نمی کند، هی می گوید فردا، فردا نمی آید؛ بهارِ بیشوعور هم طبق معمول می خواهد برود...

پ.ن / «هیچ می دانی که شاعر شده من؟ همه از شعر تو عاشق شده اند. » و این قرتی بازیا :)

۲. مرسی بابت پست قبل :) فکر نکنید الان دارم زار و ضجه میزنما :| من واقعا خودم از خودم انتظار قبولی نداشتم :| برای همین اصلا ناحارت نیستم :)