و مادری که «لابی» و «ویو» را با هم قاطی می کند.

* امروز از بهترین روزهای عمرم می تونست باشه. اما یه چیزی کم بود. کاش می دونستم چی. یه چیزی که نمیذاشت از اون خنده های معروفم کنم که داداشم با خنده و لب گزیدن جلو دهنمو بگیره. خدایا من حواسم نبود تو چیو ازم گرفتی. بگو بهم لاقل چیو گرفتی‌. بگو چی تا بدونم چرا همه افسرده صدام می کنن درصورتیکه افسرده نیستم.

* و دویستمین پستِ اینجا.