یه جوری شدم. یه جوری که نمیتونم بگمش. یه جوری که هیچکی نمیفهمه. یه جوری که هیچکی حالیش نمیشه چه مرگمه. همه چی برام الکیه و هیچی نیس. هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه انگار. نه ور  رفتن با عکسای گالری گوشیم. نه ور رفتن با قفسه کوچیک کتابخونه م. نه اهنگ. نه خاکستری کردن ستاره های طلایی بیان. نه دراز کشیدن زیر پتوی محبوبم. نه تمرین صفحه ۶۷ ریاضی رو نوشتن. نه نوشتن خلاصه چپتر سوم استوری بوک موسسه. نه خوشحالی اینکه ورک بوکشو قبلا نوشتم. نه نوشتن با خودکار جدیدی که مدام جوهر پس میده. نه گذاشتن ساعتی که دیروز خریدم. نه فکر کردن به کفش جدیدی که دیروز خریدمش. نه رفتن یه موجود غرغروی لجبازـ نه اژدها وارد میشود دیدن. نه ادامه دادن رمانم. نه خوندن نقدای بلندش. نه از خنده قِنج رفتن سرِ سوتی که دیروز جلوی فروشنده داد. نه آب پرتقال خوردن. نه پس از مدتها شیرکاکائو خوردن. 

هیچی! Any thing به واقعی و کاربردی ترین حالت ممکن! 

انگار نگام گیر کرده به آسمون خاکستری و سردتر از همیشه شهرم و سکوت وحشتناکی که تهران محبوب منو به این روز انداخته. انگار تمام غصه و بغضِ دیروز و امروز تهرانو گولّه کردن چپوندن توی گلوی من و دارن خفه م میکنن. انگار چشمای کهکشان مارپیچیِ امروز، داره وَق میزنه از خفگی و صورتش داره کبود و کبود تر میشه و دستای یکی یه چی میندازه دور گردنش و از زیر گلو تا گوشاشو میکشه. 

صدای امیر جدیدی توی گوشش جولون میده؛ رد طناب خودکشی افقیه. ولی اینو انگار کشتن. چون رد طناب از زیر گلو تا گوشاشه. 

یه صدا اینور جولون میده؛ پقی میزنه زیر خنده. میگه ر**ی. تو ام با این چرت و پرتات. جوگیریااتو کجای دلم بذارم اوفِینا؟

اوف پاشو تمام اینا رو بالا بیار و خودتو راحت کن بدبخت.