فردا ساعت ۶ و نیم صبح دخترکی که طیِ عملیاتِ عروسی رفتنِ مادرش ۷ ماهه بدنیا میاید، به دنیا می آید... 

فردا مادرش از درد، چشم می بندد و نزدیک پنج شش ساعت خدا را التماس میکند.

امشب پدرش...مادرش...اواره شبهای برفی زمستان تهران بی رحم میشوند و انگشتهایشان یخ میزند...تختها پر است...میگفتند جنین در حال مرگ است...میگفتند زود است...میگفتند بچه توانایی زنده ماندن ندارد...میمیرد...میگفتند اگر یه دنیا بیاید هم میمیرد...امشب به پدرم میگفتند یا زنت یا بچه ات...

امشب مادرم روی نیمکتهای سرد حیاط بیمارستان از درد لب میجوید...

نزدیکهای نیمه شب بود...پدرم داشت اشک میریخت و با عجز دنبال یک اشنا میگشت...خدا به دادش رسید...دعای مادرم... جور شد...مادرم را روی همان نیمکتهای لعنتی امشب نِشانده بود و گفت میرود و پیدایش میکند...رفتنش یک عمر طول کشیده بود برای مادرِ هنوز دختر دار نشده ای که انتظار و اضطراب خوره جانش شده بود. قبل از برگشتنش پرستارها مادرم را وارد بیمارستان کردند و همانجا مادرم خیالش نصفه و نیمه اسوده شد... 

مادرم تا شش و نیم داشت درد میکشید و خدا را التماس میکرد... ساعت شش و نیم شده بود و آندرومدا روی تن نیمه جان و کم رمق و لبخند نصفه نیمه مادرش، از امدنش به زمین گِله میکرد.

حالا...حالا دخترک زنده بود. زندهٔ زنده... دخترک یک روز بر فراز مرگ پرواز کرده بود، در آینده بر فراز کهکشانهآ...

بعد ها که بزرگ شد مادرش میگفت برای زمینی شدنت زجر کشیدم. 

*

های گایز ^^ تومارو ایز کامینگ... ^^ 

متنهـ رومانتیک شد =\

نکته / ساعت شیش و نیم باس رخت بر تن کرده و بسوی مدرسه گام نهیم ... از همون بچگی طالب علم بودم کلا =] خانواده هم اکنون نصفه نیمه است و فردا نیز... لذا جشن تولدی در کار نخواهد بود فردا...

پ.ن: کلاس زبان و مدرسه رو چکار کنم بپیچونم که کیک نبرم براشون؟ -.-