منو نمیشناسی؟ واقعا؟!

من همون دختریم که موهآی فرفری و وِزوِزیش رو افشون کرده بود و روی حلقه های زحل با پآهای برهنه قدم میزد و تمرین تعادل میکرد با آهنگای شکیرا...و تو با اون تلسکوپت که من هی به داشتنش حسودی میکردم زل زده بودی بهم و فکر میکردی چقد خز و خیل و ضایم.

همون که تو فکر بود قاب گوشی جدیدشو چه رنگی بگیره...میگفت اگه رنگش جیغ باشه همه بهم زل میزنن و از این اتفاق بیزار بود..اون دخترکی که با موهای زشتش داشت روی حلقه های سیاره «الهه کشاورزی» راه میرفت داشت به این فکر میکرد که امروز ناخونش بلند بوده و ناظم بدعنقش ناخون بچه ها رو ندیده و بهش گیر نداده.. به این فکر میکرد که چرا حال نداره اون لآک بدرنگو از روی ناخوناش پاک کنه...

اون دخترک پا برهنه داشت به این فکر میکرد که چقد خوب بود که دیروز برا اولین بار توی عمرش شهامت نشون داد و دسته گلی که به آب داده بودو هرچند نصفه نیمه گفت... 

دخترک داشت به این فکر میکرد که آینده ش چه شکلیه؟‌ کنار کیه؟‌ اصن کسی میشناسش؟ یا تبدیل شده بوده به یکی که مث خیلیایی که میشناسه یا به شام شب محتاجه یا از زندگیش حالش بهم میخوره...یا اصن با رتبه کنکورش پز میده....یا شایدم از یکی مث خودش طلاق‌گرفته باشه... یا شایدم تو فکره که توی مهمونی امشب دامنشو با جوراب شلواری بپوشه یا اینکه همون شلواریو بپوشه که مامآنش  ازش متنفره....

دخترک داشت به این فکر میکرد که در آینده قراره به عزای کی بشینه؟؟

داشت با خودش میگفت من به هدفم میرسم؟؟ میشم همونیکه میخوام؟

آهنگ شکیرا قطع شده بود... دخترک سرشو بالا آورد...یکی با تلکسوپ مورد علاقه اش بهش زل زده بود‌و از کره آبی نگاهش میکرد...یه چشمش باز و اون یکی بسته...وقتی دید دخترک متوجهش شده رفت... دخترک لیز خورد و افتاد و توی زحل، حل شد و داشت به این فکر میکرد که اگه بمیره آدم فضاییا براش غصه میخورن؟؟

میمرد و از دست زهرا راحت میشد که با اولین قدمی که وارد مدرسه میشد با ذوق وصف ناپذیری میگفت خدایی از نامه ای به فرزندِ یاس خوشت اومد یا نه... میمرد و شاید از نفرتش نسبت به دندونپزشکی کاسته میشد... میمرد و فراموش میکرد که پارسال کارت ورود به جلسه شو یادش رفته بود و چقد گریه کرد و بچه ها مسخرش کردن و ناظم بد ریخت سرش داد زد...

دخترک داشت غصه میخورد که آدم فضاییا فقط یه چشم دارن ‌و یه اشک برای مردنش میریزن...

عکس از اینجا